Narcissistic personality

341 119 28
                                    

واشنگتن-مرکز فرماندهی
موریسون برروی پرونده هایش خم شده بود،این روزها شدیدا از مشکلات چشمی رنج میبرد،علاوه بر مگس پران، سایه هایی هم جلوی چشم هایش میدید و به طور یقین میتوانست حدس بزند به خاطر فشار زیاد بر شبکیه چشممش به این حال و روز مبتلا شده است.
با این حال بیخیال نشد،چشم هایش را ماساژ داد و بار دیگر اطلاعاتی را به کامپیوتر منتقل کرد.همیشه وقتی اتفاق بدی برایش می افتاد به خودش دلداری میداد وتنها میگفت:
-خب که چی؟شاید میلیون ها ادم در حال زندگی باشن که مشکلات بدتر از اینهم داشته باشن.
حتی وقتی بخاطر فشار عصبی و بودن در هرج و مرج مداوم  اداره وزوز گوش گرفته بود و نامزدش را بابت تحمل اینهمه فشار روانی نگران کرده بود،فقط لبخند زد و گفته بود:
-هی،شلوغش نکن...وزوز گوش حتی یه بیماری هم نیست،فقط باید بهش عادت کنم.
موریسون چیزهای زیادی برای عادت داشت،وزوز گوش،جای تیر،یک جای چاقو،مگس پران و ضعف بینایی جدیدش،سردرد های مداومش ....مشکلاتی که میتوانست او را افسرده کند ولی موریسون همیشه فکر میکرد :خب که چه؟
او قوی بود،دردها برای اینکه او را از پا بیندازند آنچنان قدرت نداشتند تا اینکه آن روز نامزدش به قتل رسید،دقیقا همان روز وقتی زیر باران ایستاده بود،وقتی هیچ چتری بالای سرش نداشت،به خودش گفت:
-خب که چی؟آدم های زیادی تو این دنیا نامزدشون مرده،آدم های زیادی عشقشونو از دست دادن؟خب که چی؟
اما اینبار قلبش تیر میکشید،وجودش درد میکشید،آدم های زیادی در دنیا بودن اما هیچ کدام که موریسون نبودند،او میتوانست دوباره روی پاهایش بایستد،میتوانست درد های مداوم جسمی را تحمل کند اگر مطمئن میبود که در انتها یکی در خانه اش هست که دستانش را میگیرد و تنهایش نمیگذارد.
عشق قدرت فرا طبیعی است که انسان را بزرگ و مطمئن نگه میدارد،اینکه هیچ وقت تنها  نمی مانی، اینکه آرزو میکنی او بیشتر از تو عمر کند،آرزو میکنی وقتی از پشت تمام درهای بیمارستان بیرون میای او آنجا ایستاده باشد و با لبخند بگوید:
-چیزی نیست،باهم از پسش بر میایم.
آرزو میکنی وقتی وارد کافه میشوی،او قبل از تو منو را بردارد و غذای مورد علاقه ات را سفارش بدهد و تو ذوق بکنی که کسی توانسته همه تو را بشناسد و دوست داشته باشد،عشق به تو جرات میدهد که بپذیری دوست داشتنی هستی.
برای همین در آن روز غم انگیز موریسون نمی توانست بگوید خب که چی؟ به خودش دلداری بدهد و بعد از کنار آن به آسانی  بگذرد، چون مدتها میشد وقتی پلک هایش را باز میکرد هیچ کس با لبخند منتظرش نبود و حس میکرد هیچ وقت برای هیچکس دیگر دوست داشتنی نخواهد بود.
او هم در ابتدا دلش میخواست یک قهرمان باشد،از آن نوع دیوانه  هایش که سمفونی ها موتزارت میگذارند،کمی سیگار میکشند و تمام پرونده های بزرگ را کشف میکند.دلش میخواست بعد از تا این حد زخمی بودن بلند میشد و با لبخند میگفت خوبی ها حتما در انتها پیروز میشوند.
اما...
موریسون فهمیده بود،او به خوبی درک کرده بود که هیچ قهرمانی واقعی در کار نیست،کدام قهرمانی بدون رنج هایش توانسته است بر قله بایستد؟کدام انسانی بدون انکه دستانش از شدت کار  به خون ریزی والتهاب بیفتند توانسته جنگنده بزرگی بشود؟تا چه حد باید قوی میبود که با آنهمه درد باز هم برای دنیا بجنگند؟ در اخر چه برای او باقی میماند؟چند نفر دیوانه وار طرفدارش میشدند، شاید چند نسل آینده او را الگو قرار میدادند،تاریخ به یادش میاورد و او...
او در حالی که از شدت رنج از درون گریه میکرد ولی در ظاهر به جهان لبخند میپاشید چشمانش را برای همیشه میبست.
موریسون بلد بود با خودش صادق باشد،در تمام دوران کاریش فهمیده بود پلیس ها و جنایتکاران هرچند که دو کفه ترازو هستند اما هردو بر اساس یک وزنه تراز میشوند و آن عدالت است.
عدالت برای یک جانی میتوانست قتل باشد و برای یک پلیس گرفتن قاتل،عدالت واژه سنگینی برای تشخیص خوب و بدی های این دنیا بود.
گاهی فکر میکرد هم جانی ها هم پلیس ها هر دو به جرم علاقه داشتند،همانطور که جانی ها از ابداع جنایت های جدید سرخوش میشدند پلیس ها از دست و پنجه گرم کردن با چالش های جدید کیف میکردند.
هردو جرم را برای عدالتشان میخواستند،منتها یکی در انتها قهرمان میشد و دیگری مجرم!مهم هدف بود و این تفکیکشان میکرد.شاید همه چیز تقصیر کارتون های دوره کودکیش بود ،شاید زیادی در بازی ها بچگانه شان توانسته بود دزدها رو گیر بیندازد هر چه بود یک روز به یقین رسیده بود که باید پلیس میشد چون او عاشق انتهای قهرمانانه بود،به آن روزها پوزخند زد...معصومیت از دست رفته!
و حالا بعد از آنهمه تلاشش همه به خودشان جرات میدادند و قضاوتش میکردند،آن بیون لعنتی طوری رفتار میکرد انگار در حقش ظلم بزرگی کرده است در حالی که از ابتدا در جریان همه چیز بود، اصلا او چه از درد میفهمید؟یک زندگی ساده داشت با کمترین تحرک و بیشترین آسودگی ...چه از مشکلات موریسون می دانست که مواخذه اش میکرد؟
او میدانست شبهای زیادی از شدت درد بر بالشش قطرات اشک بسیاری ریخته بود؟او میفهمید هر صبح که چشمانش را باز میکرد و به این فکر میکرد( احتمالا بازم به اندازه دیروز مزخرفه) یعنی چه؟او از بیون لعنتی یک کمک خواسته بود و به جز سردرگم کردن پرونده به هیچ نتیجه مشخصی نرسیده بودند،جای جای سرش گزگز میکرد،درد از پس سرش تا جلوی پیشانیش موج برمیداشت،گاهی گوش هایش چنان سوت ممتدی میکشید که موریسون فکر میکرد احتمالا هیچ وقت قرار نیست دوباره بشنود.
دوباره چشمانش را ماساژ داد که کسی چند بار به در اتاقش ضربه زد و وارد شد:
-رابینسون؟
بیلی یک پوشه کوچک پلاستیکی در دست داشت.
-قربان اومدم یه چیزی بهتون بگم.
موریسون منتظر به او نگاه کرد،امیدوار بود چشمان قرمزش او را نترساند.
-ما مدتیه دنبال جاسوس تو سازمان میگردیم...یادتونه؟
سوت ممتد گوش موریسون در حال بلند شدن بود و ولی او سعی کرد برروی بحث تمرکز کند و سرش را برای تایید تکان داد:
-من بی اجازه مافوقم این عکس ها رو گرفتم که به شما نشون بدم.
پوشه را جلوی موریسون گذاشت،با باز کردنش عکس هایی دیده شد که بیشتر سردرگمش کرد و باعث پرش پلک چپش شد،چشم های لعنتیش التهاب داشتند ولی او کلی کار برای انجام دادن داشت و برای درمان خودش وقت نداشت:
-اینا چیه؟عکس قرار ملاقات های کریس وو؟
عکس ها را دوباره برروی میز پرت کرد،چند ثانیه سکوت ایجاد شد که ناگهان چیزی به مغز موریسون رسید:
-صبر کن ببینم،منظورت از این عکس ها چیه؟تو که نمی خوای بگی...
-قربان من میدونم شما باورش نمیکنین  ولی به نظر من افسر وو خیلی مشکوکه.
سوت کر کننده به قدری بلند شده بود که عملا یکی از گوش های موریسون را بم کرده بود با اینحال خندید:
-ببینم بیلی دیونه شدی؟میدونی داری به کی اتهام میزنی؟اصلا کی این عکس ها رو گرفته؟
-خودم.
موریسون عصبی از جا بلند شد با اینحال رابینسون حتی یک قدم عقب نرفت از زمانی که قبول کرده بود با او کار کند و هدفش را فهمیده بود میدانست چقدر کله شق و راسخ است:
-من تو رو مسئول کار دیگه ای کرده بودم ولی تو سرخود پستتو رها کردی که دنبال همچین چرندیاتی بری؟اونم نه هر کسی  و کریس وو؟چه مدرکی واسه این ادعای مزخرفت داری؟
صدای فریادش بلند بود و توجه منشیش را جلب کرد برای همین موریسون پرده کرکره ای را کشید تا سایه دو آدم مصمم داخل اتاق پشت تاریکی ها مخفی شود:
-اون روز که من و شما رفتیم خونه بیون،من از پشت پنجره دیدمش که داشت یواشکی کشیک میداد،با اینکه اون روز ما رو دید حتی نزدیک هم نیومد...
یادش بود که وقتی به خانه بیون رفته بودند،رابینسون به پنجره چسبیده بود.
موریسون :این پرونده ی اونم هست شاید دلیلی داشته.
-چندبار قبل از اون هم دیدم مخفیانه اطراف بیونه،یکبار که اتفاقی به دفترش سر زدم متوجه یه تماس مشکوک شدم که خیلی سریع قطعش کرد.
موریسون انگار که به یک بچه متوهم خیره شده باشد به او نگاه کرد و اجازه داد بیلی بقیه چرندیاتش را هم نشخوار کند:
-تا اینکه نتونستم جلوی خودمو بگیرمو تعقیبش کردم...میدونم که پستمو ترک کردم ولی به این شخص که باهاش ملاقات کرده نگاه کنین..
موریسون دوباره به فرد درون عکس نگاه کرد:
-اون یکی از جاسوس هایی که تو بازار سیاه مافیا به صورت ازاد کار میکنه،کمتر کسی میشناستش ولی به خیلی از منابع وصله...چرا اون باید با همچین کسی دیدار کنه؟چرا همیشه یواشکی کشیک بیونو میده؟چرا..
حرفش را قطع کرد و به موریسون خیره شد که چشمانش سرخ و رگ درونش ملتهب به نظر میرسید:
-چرا فقط نامزد شما قربان؟مگه اون هم تو پرونده نبود؟چرا هیچ خطری حتی نزدیک خانواده اون نشد؟کی از جریان تمام پرونده خبر داره ولی در عین حال خودشو کنار کشیده؟اون...
-کافیه دیگه رابینسون،چطور به خودت جرات میدی؟یادت رفته اون مافوق توئه؟
-به من یاد داده شده تا زمانی که جرمی در میونه مهم نیست کی مقابلمه...افسر وو چطور به این درجه ای که الان هستن رسیدن؟راجع به رسیدن ایشون به این مقام هم شبهه وجود داره بعضی ها میگن....
-کافیه...نمیخوام هیچ چیز دیگه ای بشنوم و اگه بفهمم این چرندیاتو جای دیگه پخش کردی اونوقته که باید مراقب کار و زندگیت باشی بیلی.
نگاهش اینبار به قدری خشن و سرد بود انگار تیغه شمشیر را با بیرحمی بر گردن رابینسون فشار داده باشد.
-ولی...
ظاهرا گاهی میتوانست لجوج تر و زبان نفهم تر از آنی باشد که تصور میکرد،دوباره فریاد زد:
-از اتاق من برو بیرون و تا زمانی که یاد نگرفتی به وظیفه ای که بهت داده شده درست عمل کنی به اینجا برنگرد.
رابینسون چند ثانیه مایوسانه به او نگاه کرد:
-بله قربان.
و از اتاق خارج شد.
موریسون عصبی شقیقه هایش را ماساژ داد،چند بار آرام به گوشش کوبید تا صدایش را خفه کند،مغزش در کتری آب جوش میسوخت،به عکس ها خیره شد،امکان نداشت...امکان نداشت.
کریس شانه به شانه اش ایستاده بود،در زمانی که از شدت غم به قدری خم شده بود که هیچ تکیه گاهی نداشت او دلداریش داده بود...
به پوشه عکس ها چنگ زد، برروی یکی از عکس هایی که کریس با یک مرد صحبت میکرد  و قبلا برروی میز پرتاب کرده بود  خیره ماند.
امکان نداشت،او یک رفیق را از دست نمیداد،حتما توضیحی وجود داشت...کریس تنها با تلاش خودش به این نقطه رسیده بود،با اینکه خیلی ها به او حسادت میکردند اما این یک حقیقت غیر قابل انکار بود.
درسته...کریس حتما دلیلی داشت،به عکس چنگ زد و با دست دیگر کتش را گرفت.
-باید ببینمش...اون حتما براش دلیلی داره.
و اهمیتی به سرمایه گزنده ای که ابتدای معده اش را فرا گرفته بود نداد.زمستان درون او خیلی وقت بود که بوران کرده بود.
*****
روسیه-غازان
ایگور مشغول تحقیق در سامانه امنیتی کا گ ب راجع به یکی از مافیای اسلحه روسیه بود که متوجه شد تلفن ایگان به صدا در آمده است.
اولش هیچ توجهی نکرد در واقع او کاملا به حریم شخصی ایگان احترام میگذاشت و نمیخواست بخاطر احساساتش درون کارهایش سرک بکشد و یا محدودش بکند،ولی وقتی ایگان بالاخره تلفن را برداشت و ایگور متوجه رنگ متفاوت صدا و نگاهش شد انوقت بود که دیگر نتوانست تحمل کند و نگران شد:
-کی بود؟
ایگان جوابی نداد،انگار به دنبال چیزی میگشت.
-دنبال چی میگردی؟
-کتمو کجا گذاشتی؟
-کجا میخوای بری؟
ایگان کلافه ایستاد و نگاهش کرد،دلش میخواست به احساسات او احترام بگذارد ولی حساسیت های شدید ایگور داشت کلافه اش میکرد:
-میشه از در آوردن ادای خانم های خونه دار دست برداری؟
ایگور شوکه از این حرف چند لحظه ساکت شد:
-خانم های خونه دار؟(پوزخند زد)هنوز وقتش نرسیده عزیزم! ولی خیلی زود میفهمی کی خانوم این خونه است.
ایگان از گوشه چشم نگاهش کرد و دهانش را کج کرد:
-باید برای چیزی قپی بیای که عرضهشو داشته باشی.
ایگور از این حمله نفس گیر فهمید که قضیه باید چیز جدی باشد،تمام این بحث الکی بخاطر این بود که نمیخواست بگوید کجا میرود؟
-پرسیدم کجا میری؟
ایگان با صدای مونو تنی گفت:
-سر کارم،اگه یادت نرفته باشه ما کاری داریم که زمان نمیشناسه.
ایگور نگران چند قدم نزدیکتر شد:
-داری سر کدوم یکی از کارهات میری؟
همینش سخت بود،دقیقا بخاطر جواب این سوال بود که از پاسخ به ایگور شانه خالی میکرد مطمئن بود جایی که قرار بود برود چندان او را خوشحال نمیکرد،قبل از اینکه بتواند جواب  به ایگور بدهد،زنگ در به صدا درآمد اما ظاهرا ایگور قصد نداشت بیخیال شود و در را باز کند فقط مصمم برای رسیدن به جوابش، به ایگان زل زده بود:
-نمیخوای بازش کنی؟
-بعد از اینکه جواب سوالمو دادی.
صدای زنگ در یکبار دیگر بلند شد،ولی ایگور در کمال تعجب حتی یک قدم دیگر نزدیکتر شد،عصبی به نظر میرسید:
-بهم بگو، قرار نیست جایی که بهش فکر میکنم، بری؟
ایگان به چشمان زیبای ایگور خیره شد،خنده دار بود ولی در عین حال که خودش مرد بالغی بود ولی مرد دیگری قصد داشت از او محافظت کند،حس میکرد با این روش تبدیل به یک جوجه طلایی شده است که مادر مرغش همیشه او را پشت پرهایش قایم میکند،ایگور اینبار تذکر گونه صدایش کرد:
-ایگان...
اما ظاهرا کسی که پشت در ایستاده بود صبرش سرآمده بود و بلند داد زد:
-نمیخوای این در لعنتیو وا کنی؟
ایگان خوشحال از شنیدن صدایی که مطمئنا ایگور نمی توانست بی توجه از کنارش رد بشود نفس آسوده ای کشید،ایگور با لج نگاهش کرد و زیر لب گفت:
-خیلی هم خوشحال نباش،هنوز تموم نشده.
ایگان یک ابرویش را به افتخار سمج بودن ایگور بالا انداخت:
-کَنِه!
ایگور خواست برگردد تا جواب درستی به او بدهد که اینبار شخص پشت در با مشتی که میکوبید نشان داد اگر بیشتر از این لفتش بدهد احتمالا با لگد بعدی در را از جا خواهد کند،ایگور کلافه داد زد:
-دارم میام.
-بهتره پاتو زودتر حرکت بدی قبل اینکه خودم بیام!
ایگور در را به روی زن خشمناک کت و شلوار پوش مقابلش باز کرد و با لبخند گفت:
-ربکا! موهاتو رنگ کردی؟چقدر بهت میاد!
ربکا با تنه محکمی او را کنار زد و به خوش زبانیش هیچ اهمیتی نداد،این مرد همیشه برای فریب دادنش بیشترین قدرت را داشت و ربکا قصد نداشت بیشتر از این به او زمان بدهد.
اما با کنار زدن ایگور فردی را دید که انتظارش را میکشید،وقتی از او سراغ ایگور را گرفته بود فهمید بود که باید رابطه خاصی بینشان در جریان باشد ولی دیدنش آن هم اینجا هنوزهم کمی دردناک بود.
دیدن ایگان وقتی که با لبخند نگاهش میکرد و با صمیمت به او سلام میکرد،مثل زهری آرام درون رگ هایش حرکت میکرد،بدون هیچ تعارفی برروی مبل نشست:
-پس بگو واسه چی خودتو تو خونهت حبس کردی ایگور.
ایگان با کنایه گفت:
-کاش فقط خودش بود.
ایگور:تو هنوز جواب سوالمو ندادی!
طوری که ایگور نگاهش میکرد،ایگان میدیدش؟واقعا این لحنی که پر از شوق بود با تُنی که انگار مثل الماسی تراشیده، تقدیمش میکرد را میدید؟اینها همه چیزی بود که آرزویش را داشت ،چرا ربکا صاحب همه آنها نبود؟مگر او عشق اولش نبود؟با اینکه سعی میکرد به شرایط عادت کند ولی نتوانست حسادت کوچکش را کنترل کند:
-فکر کنم گفته بودی میخوای جاکوبزو برام بکشی.
ایگور از شنیدن این حرف متعجب به سمتش برگشت تقریبا این وعده را فراموش کرده بود و فکر نمیکرد که ربکا واقعا خواستارش باشد،ایگان با خنده پرسید:
-جاکوبز؟!خیلی غیر قابل کنترل شدی ایگور عزیز!
با اینکه این پیشنهاد برای ایگان خیلی خنده دار به نظر میرسید ولی باعث شد تا ایگور با شجاعت چند قدم جلو برود و فکر کند که نباید قولش را فراموش میکرده است،این حق ربکا نبود.
ایگور:میخوای این کارو بکنم؟
ربکا نگاهش کرد و چیزی نگفت،ایگور به اطراف نگاه کرد،اسلحه اش را کجا گذاشته بود؟لبخند ایگان با دیدن چهره متشنج ایگور خشکید:
ایگان:داری چه غلطی میکنی؟
ایگور دستان ربکا را نگه داشته و به چهره اش خیره شده بود:
-فقط بهم بگو جاکوبز حالا کجاست؟
ایگان انقدر شوکه شده بود که حس کرد همه چیز شاید فقط یک شوخی بچگانه باشد!
ایگان:ربکا فقط بهش بگو که بچه بازیو کنار بذاره.
و دست به کمر منتظر ربکا ماند تا همه چیز را تمام کند.
ایگور:به من نگاه کن...
ربکا به چشمان ایگور نگاه کرد،درونش فقط خودش را میدید،مژه های بلندش با صبر و حوصله بر هم میتابیدند و مردمک چشمانش فقط به لبهایش نگاه میکردند تا اجازه اش را بگیرند،ربکا میخواست تاثیر و قدرتش را ببیند.
ایگور:به ایگان توجه نکن ربکا،اگه فقط به من بگی که میخوای، من اونو برات میکشمش.
دمای اتاق به تدریج داغتر میشد یا ایگان اینطور حس میکرد؟این مرد که فکر میکرد بالهوس،زیرک و طناز است،ایگوری که فکر میکرد به جز خودش به هیچ چیز فکر نمیکند و حتی برای دیوانه بازیهایش هم از پیش نقشه میکشد طوری به دستان ربکا چسبیده بود و حرف از کشتن یکی از رئیس هایش میزد انگار او نبود که در آمریکا به پایش افتاده بود تا فقط یک فرصت زندگی مجدد به او بدهد،ربکا از او مهم تر بود؟حتی اگر به یک قدمی جاکوبز میرسید دخلش برای همیشه آمده بود چه برسد به اینکه خوش و خرم موفق شود او را بکشد و بعد مخفیانه به بقیه زندگیش برسد.
ایگور وقتی جوابی از ربکا نشنید به سمت یکی از کشوهایش حرکت کرد،اسلحه گلاک 21 را از آن خارج کرد،با یک فشار کوچک خشابش را چک کرد و تیرها را با حوصله درونش فشار داد،یکی یکی پرش میکرد،ایگان حس میکرد مشغول تماشای ریزش شکنجه آور شن های ساعت شنی است که نوید پایانی غم انگیز را میدهند،بعد به دنبال صدا خفه کن  درون کشویش گشت،یک سایز متوسطش را خارج کرد و بر بدنه اسلحه سوار کرد.
در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده ایگان،اسلحه مشکی رنگ که با انحنای تیز و مستطیلیش آدم را به یاد اسباب بازی های کلاسیک مینداخت پر شد ولی ربکا فقط با سکوت نگاهش میکرد.
کمتر چیزی، خونسردی ایگان را بهم میریخت ولی این بازی لعنتی زیادی داشت کش میامد.
فقط یک شلیک از آن اسلحه باعث میشد مغز جاکوبز به دیوار بپاشد ونتیجه اش تنها یک مرگ معمولی به همراه نداشت،ایگان خیلی تعریف هدف گیری دقیق ایگور را شنیده بود و مطمئن بود تا زمانی که با یک تیر هم جان جاکوبز و هم خودش را به خطر نیندازد دست بردار نیست،جلوی ربکا ایستاد:
-معلوم هست چته؟میخوای بخاطرت خودشو به کشتن بده؟
ایگور به سرعت به سمتش حرکت کرد و کنارش زد:
-بهش کاری نداشته باش.
صدای ایگور انگار از دالانی تو در تو به گوش ایگان میرسید،این مرد را نمی شناخت.
ایگان:اصلا واسه چی باید جاکوبزو بکشی؟فکر کردی بعدش میتونی قسر در بری؟خودتم...
-میدونم!
ایگان عصبی خندید:
-کی داشت تو امریکا برای یه فرصت دوباره التماس میکرد؟
ایگور فقط با نگاه خاموش به او خیره شد و بعد با لحن سردی لب زد:
-برای تو که بد نمیشه،همین حالاشم چیزی از دست ندادی،فقط برای خودم راحت تر میشه،زودتر از تو میمیرم.
ایگور هنوز هم بحث چند دقیقه پیش را از یاد نبرده بود،چشمان گستاخ ایگان احساساتش را جریحه دار کرده بود.
ایگان:انقدر دوسش داری؟
مستقیما به ربکا اشاره میکرد.
ربکا به چشمان ایگور خیره شد،حس میکرد قلبش به قدری با شتاب میتپد که نزدیک است از قفسه سینه اش بیرون بزند و بر کف اتاق بیفتد،ناخواسته بغض کرده بود و چشمانش لبالب پر از اشک شده بود،ایگور اسلحه را به پشت کمرش منتقل کرد:
-اون تنها خانوادهمه.
اشک از چشمان ربکا فرو ریخت و ایگان ناباورانه به بازوی ایگور چسبید،حسودیش شده بود؟لجش گرفته بود؟تنها خانواده؟پس خودش چه بود؟بخاطر ربکا حاضر بود تمام نقشه هایش را بهم بریزد؟چرا با او با این سردی صحبت میکرد؟هنوز هم بخاطر اینکه به سوالش جوابی نداده بود دلخور بود؟ایگور خواست به سمت ربکا قدم بردارد که ایگان محکم به بازویش چسبید،با اینکه ایگور تلاش کرد خودش را خلاص کند ولی ایگان محکم تر نگهش داشت:
-پس من چی؟
ایگور با تعجب نگاهش کرد،این اولش واکنش احساسی بود که از او میدید:
-تو؟
ایگان داد زد:
-من برای تو چی هستم؟فکر کردی اسباب بازیتم؟یه روز بیای و اون چرندیاتو تحویلم بدی و حالا بیخیالش بشی و بری پی کارت ؟
ایگان نمی دانست از چه چیزی اینهمه متنفر بود؟چه چیزی اینهمه ناراحت و عصبیش میکرد،ایگور با تعجب به اولین واکنش های احساسی ایگان نگاه میکرد،مگر خودش همین را نمیخواست؟برای همین بود که اینهمه بازی راه می انداخت و مرتب ایگور را دست به سر میکرد.
ایگور:برات مهمم؟
ایگان سعی کرد از زیر جواب در برود ولی ایگور محکم به او چسبید:
-برات مهمم؟
ایگان به سمت دیگری نگاه کرد بازهم داشت فرار میکرد:
-دست از پرسیدن سوالات بچگانه بردار.
ربکا حس میکرد طوفانی را راه انداخته که بیشتر از هرچیزی بازهم دارد به خودش صدمه میزند،طاقت این لحن التماس آمیز ایگور را نداشت.
ایگور:جون من برای تو ارزشی داره ایگان؟
ایگان به چشمان ایگور نگاه کرد،چرا همه چیز را انقدر پیچیده میکرد؟چرا حالا، اینجا میان اغوش مردی ایستاده بود که حتی یکبار لبانش را نبوسیده بود ولی بارها به او گفته بود که هم آغوشی او را بیشتر از هر چیزی میخواهد؟این مرد لعنتی.... و بدون توجه به حضور ربکا،سرش را خم کرد و لبهای نیمه باز از پرسش ایگور را بوسید،زمان برای دو نفر در آن اتاق متوقف شد،ربکا خشکش زده بود،حس میکرد نمی تواند گردنش را تکان دهد و ایگور با چشمانی باز به صورت نزدیک ایگان نگاه میکرد،حتی نفس هم نمیکشید،حس میکرد اگر تکان بخورد از یک رویا بیدار میشود و همه چیز تمام خواهد شد،نفس های ایگان مستقیما به نزدیک بینیش میخورد و تماس لبهای مرطوبش با لبهای ایگور که حس میکرد مثل لبهای یک مرده به تدریج سرد و سردتر میشود مستقیما به سینه اش حمله میکرد.
مسخره بود که مردی به سن و تجربه او فقط بخاطر یک بوسه پاهایش میلرزید؟ایگان با آرامش اینبار لبهای بالای ایگور را میان لبهایش گرفت و مکید، انقدر طبیعی و بی آلایش میبوسید انگار همیشه عادتش بوده مردی که رو به مرگ است را با چنین احساسات پیچیده ای را در آرامش ببوسد،چشمان ایگور ناخواسته بسته شد،بالاخره نفس هایش برگشت ولی جرات نمیکرد جواب بوسه ایگان را بدهد،فقط بوسه های سبک میگرفت و لبهایش رفته رفته گرم میشد انگار که به تدریج به زندگی برمیگشت،حضور ربکا را به طور کل از یاد برد،همین حالا بیشتر و بیشتر در گردابی که ایگان برایش رقم زده بود فرو میرفت،قبل از اینکه بتواند خودش را جمع و جور کند،ایگان بوسه را تمام کرد و خودش را عقب کشید:
ایگان:جوابم واضح بود؟
ایگور میخواست با زبانی که الکن شده بود جواب بدهد که این کاملترین،واضح ترین و بهترین جوابی بود که میتواند به او بدهد ولی قبل از آن به ربکا نگاه کرد،زنی که به او مدیون بود،خانواده ای که میخواست برای عشقش از اواجازه بگیرد و جانی که برای زنده ماندن به یک جواب نیاز داشت،ربکا ولی خشکش زده بود،زنی که بخاطر او مرزهایش را رد کرده بود،دیوانگیش را تحمل کرده بود و اولین زنی که میخواست خانواده اش بشود انگار به حال اغما افتاده باشد هیچ جوابی نداشت،ایگان با عصبانیت صورتش را به سمت خودش برگرداند و با دو دستش سرش را ثابت نگه داشت:
-من دارم از تو میپرسم به من نگاه کن نه اون.
-ولی رب...
ربکا از جایش بلند شد،چه نمایش خنده داری بود،چرا خودش را مضحکه کرده بود؟اشک هایش را پاک کرد و به سقف نگاه کرد،سعی کرد چند نفس عمیق بکشد ولی هرچه بیشتر سعی میکرد کمتر موفق میشد. باید یک جوری این مسئله را حل میکرد،نباید میگذاشت بیشتر از این خرد شود و بخاطر یک عشق دیرینه همه چیز را از دست بدهد،برای همین با لبخندی که کاملا مصنوعی بود دوباره به سمت آنها نگاه کرد:
-انقدر بهش فشار نیار ایگان،اون قبلا تو رو به جای من انتخاب کرده.
ایگان به چشمان ایگور نگاه کرد تا از این جواب مطمئن بشود،با اینکه برای ایگور خیلی سخت بود که جلوی ربکا به این مسئله اعتراف کند و با اینکه خیلی از او بعید بود ولی در آن لحظه خجالت کشید و فقط توانست میان دستهای قفل شده ایگان سرش را به موافقت با حرف ربکا تکان بدهد و بعد چشمانش را به زمین بدوزد.
ایگان از این جواب لبخند زد،حالا کمی احساس ارامش میکرد،حس میکرد ضربان قلبش آرام آرام به حالت قبل برمیگردد،ایگور به ربکا نگاه کرد که چند ورقه کاغذ را از کیفش برروی  میز میگذاشت،با نگرانی صدایش کرد:
-ربکا...
ربکا به سمتش برگشت،هم را میفهمیدند،حتی نیاز نبود هیچ کلمه ای گفته شود با این حال ایگور با شجاعت پرسید:
-میخوای؟
ایگور لعنتی!نمیگذاشت که این درد به سرعت خاموش شود،نمیگذاشت که به درد خودش بمیرد،انگار که در،در آوردن اشک او تخصص داشت،لبخند کجی زد و ناخوداگاه دوباره به دستان مضطرب ایگان نگاه کرد که به بازوی ایگور چسبیده است:
ربکا:نمیخوام که خانوادهمو از دست بدم،نمیخوام که تو رو از دست بدم ایگور...
و بعد جلوی چشمان ایگور از در خارج شد.
ولی قبل از اینکه ایگور بتواند دنبال ربکا بدود،میان اغوش ایگان فرو رفت،طوری محکم به او چسبیده بود که ایگور شک کرد شاید مرده است و اینجا بهشت باشد وگرنه از ایگان اینهمه محبت خیلی بعید بود!
ایگور:مستی؟
ایگان جوابش را نداد:
-شایدم من مُردهم(کمی فکر کرد)به این زودی؟(و بعد هیستریک خندید)
ایگان با ارامش رهایش کرد و به چشمانش خیره شد،ایگور خواست دوباره ببوستش اما یکباره متوجه شد چیزی میان کمربندش نیست و ناپدید شده است،دستش را برای چک کردن اسلحه حرکت داد ولی ایگان با زرنگی آن را که میان دستانش گرفته بود، نشانش داد:
-دنبال این میگردی؟...(میان انگشتانش حرکتش داد)متاسفم ولی تا اطلاع ثانوی توقیف شده.
و بعد با خنده و یک چشمک شیطنت آمیز به ایگور خیره شد و اسلحه را به پشت کمربند خودش منتقل کرد،کتش را که بالاخره پیدا کرده بود میان یک دست گرفت اما قبل از اینکه به سمت در برودایگور لبه کتش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
ایگان:دارم میرم آزمایشگاه...ازم چندتا نمونه میخوان.
با شنیدن این حرف ایگور محکم تر به لبه کتش چسبید،او هنوز نتوانسته بود پرونده ایکس را حل کند فقط خوشبینانه خودشان را میان خانه کوچکشان حبس کرده بود و فکر میکرد هرکس که جرات کند یک قدم به داخل خانه اش پا بگذارد با یک تیر خواهد کشت ولی زمان برخلاف میل او با سرعت میگذشت و او از، تمام شدن، بیشتر از هرچیزی میترسید،ایگان دستانش را از کتش جدا کرد و میان انگشتان باریک خودش گرفت،به آرامی نوازشش کرد،قلب ایگور درد گرفت.اگر  ایگان عاشقش نبود پس چرا اینطور زیبا با او معاشقه میکرد؟میخواست ایگور را زودتر از چیزی که باید به کشتن بدهد؟
ایگان:فقط منتظرم باش،زود برمیگردم.
و او هم خیلی زود پشت درهای بسته از نظر ایگور پنهان شد.
ایگو باورش نمیشد که ایگان او را بوسیده باشد،باورش نمیشد ثانیه های پیش واقعا وجود داشتند پس با ناباوری لبهایش را لمس کردکه نگاهش به کاغذی که ربکا آورده بود افتاد.
با سرعت شروع به خواندنشان کرد،هرچه بیشتر جلو میرفت به جای خوشحال شدن نگرانتر میشد،ایکس در مورد یک آزمایش بیولوژیکی مربوط به ژنوم انسانی میشد که سالها پیش توسط یک دانشمند کلید خورده بود،تا به حال نمونه های زیادی از سراسر جهان جمع آوری شده بودند و برروی آنها آزمایش های بسیاری شده بود که همگی ناموفق بودند.
Dna انسان تابحال واکنش جالبی به تحقیقات آزمایشگاهی نشان نداده بود با این حال به تازگی ازمایش برروی یک میمون به نتایج جالبی رسیده بود و دانشمندان متوجه شده بودند که به خواسته خودشان بسیار نزدیک شده اند.
مهندسین ژنتیک امیدوار بودند که با انجام این آزمایش روسیه را به عنوان یکی از نژادهای برتر اصلح،به قدرت ثابت جهان  و منطقه تبدیل کنند و راهی برای درمان بیمارهای و مرگ های بی سرانجام انسانی پیدا کنند.
ایگور گیج شده بود،توضیحات ازمایش به نظر چیز خوبی بودند اما نمی فهمید چرا باید همه چیز تا این حد سری و مخوف نگه داشته شود طوریکه که انگار یک اسلحه مرگبار در حال ساخت است!
پس آزمایشات مربوط به ژنتیک انسانی بود،کمی فکر کرد ،کدام آزمایش ژنتیک میتوانست تا این حد مهم باشد؟آیا روسیه در حال تولید نوعی اسلحه بیولوژیک بود؟سالها بود که استفاده از موشک و اسلحه همزمان که بسیار سودآور بود ضرر و زیان زیادی هم داشت و ریسک حمل و نقل و ساخت هرکدام میتوانست هزینه های سنگینی را بر گُرده تولید کننده های سلاح های جنگی قرار دهد بنابراین دولت به این نتیجه رسیده بود که روسیه به فکر تولید نوعی سلاح با کارایی بیشتر و تولید اسانتر باشد که همزمان بتواند درامدزایی خودش را به حداکثر برساند.
ولی این چه اسلحه ای بود؟آیا اصلا جان ایگان در آزمایشگاه  در خطر بود؟پس نام ایکس میتوانست مربوط به کروموزم ایکس باشد؟یعنی آزمایش ها مربوط به دستکاری ژنتیکی کروموزم ایکس بود؟
باید هرچه سریعتر اطلاعاتش را با بکهیون تطبیق میداد،ولی باید از خط جدیدی استفاده میکرد مطمئن بود بعد از برگشت از امریکا، کا گ ب او را حسابی زیر نظر نگه داشت است در نتیجه باید همه جانبه و مراقب عمل میکرد.
فقط امیدوار بود بکهیون بتواند همه انها را نجات دهد.
- درست انجامش بده،بهت امیدوارم بیون!

FanceWhere stories live. Discover now