part17(سوپ خماری)

2K 289 120
                                    

مشغول باز کردن چمدون توی سوییتش بود.
دو روز پیش تمام وسایلش رو از خونه جیمین به اینجا منتقل کرده بود.
امروزم هر چی جیمین بهش اصرار کرد که به خونه بره ولی تهیونگ قبول نکرد. دلش نمیخواست بیشتر از این جلوی پدر جیمین کوچیک بشه..بالاخره باید به این وضعیت عادت میکرد.

بعد از امضا کردن اون دفتر لعنتی حالش اصلا خوب نبود . استرس بدی به جونش افتاده بود.
اگر جیمین مجبور میشد و ولش میکرد چی؟ اگه کم کم ازش سیر میشد چی؟
اونا رسما دیگه باهم نه نسبتی داشتن و نه تعهدی....نه اون نمیزاشت هر جور شده جیمینو برای خودش نگه میداشت.

همونجور که لباساشو از چمدون خارج میکرد نگاهش سمت انگشت حلقش رفت که الان خالی بود.
یادش افتاد صبح بعد از امضا اونو از توی دستش بیرون آورده و روی میز گذاشته بود.
آه پر حسرتی کشید ...چرا زندگیش اینقدر به گند کشیده شده بود....

تا یکساعتی خودش رو مشغول کار کرد تا کمتر فکرش سمت جیمین بره دلش تا حد مرگ براش تنگ شده بود...

اگه الان خونه بود صد در صد بین پاهای جیمین روی کاناپه جلوی تلوزیون ولو شده بود و داشتن با هم فیلم میدیدن.

گوشیشو توی دستش گرفت خواست بهش پیام بده که منصرف شد.
از سرویس بیرون اومد، چراغ سالن رو خاموش کردو به تختش رفت ..چراغ خواب کوچیک کنار تختش رو روشن کرد.

هنوز سرش به بالش نرسیده بود که با صدای زنگ در سرش روی هوا خشک شد.

این وقت شب کی میتونست باشه؟!!! با تردید پتو رو کنار زد و ازتخت بیرون اومد.

به در نرسیده بود که صدای ضربه زدن به در رو شنید ...یکی داشت پشت سر هم به در میکوبید.
سریع به سمت در رفت، از چشمی در نگاه کرد مردی رو دید ولی چون سرش پایین بود چهرشو تشخیص نداد ناچارا برای اینکه خیلی توی راهروی ساختمون سر و صدا نشه درو باز کرد.
به محض باز شدن در با هیکل افتاده ی جیمین برخورد کرد.

جیمین با چشمای خمارو نیمه بازش بریده بریده حرف میزد:بالاخره...درو...باززززز کردی....
اون مست کرده بود!!!!!

با تعجب به جسم خمیده شده ش نگاه کرد داشت میفتاد که دستاشو زیر بغلش برد و نزاشت تعادلش بهم بخوره...

ت:اینجا چیکار میکنی؟!!!!
+میخواستی....کجاااااا....باشم....
با زحمت زیاد جیمینو روی کاناپه ی تک نفره نشوند.
به سمت در رفت و بستش.

نگاهی به سر تاپای جیمین انداخت ، با تاسف سری تکون داد:نگاه کن با خودت چیکار کردی...نباید مست میکردی.

جیمین صداشو برد بالا:تقصیر کیه که من الان این شکلیم ها؟ بهت التماس کردم....گفتم تنهام نزار ...گفتم بدون تو خوابم نمیبره...گفتم تنهایی از پسش بر نمیام ولی تو چیکار کردی؟
فقط تو چشمام زل زدیو گفتی نمیتونی...

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now