part29( کوه نوردی)

1.3K 229 48
                                    

در حالیکه خمیازه میکشید شروع کرد به غر زدن.
ت:حالا واقعا واجب بود صبح کله سحر منو از خونه بکشونی بیرون...

جیمین نیم نگاهی به صورت خواب آلودش انداخت و خندید:چرا عین بچه ها غر میزنی...یک هفته س نتونستیم بریم سر قرار فقط امروز فرصت داشتیم..

ت:حرفی نیست حالا چرا کوه؟
+خب دلم میخواست با دوست پسرم برم کوه وقتی رسیدیم خودت از هوای پاکش لذت میبری...

ت:من میخوام بخوابم لطفا تا برسیم باهام حرف نزن.

+چشم اطاعت میشه....

نیم ساعت بعد به مقصد رسیدن...جیمین ماشینو توی پارکینگ پارک کردو آروم تهیونگو تکونش داد:بیبی بلند شو رسیدیم.

تهیونگ لای چشماشو باز کردو دستاشو کشید. از پنجره بیرونو نگاه کرد...تازه هوا روشن شده بود...اطراف کوه هم از برف پوشیده شده بود...کاپشنش رو از صندلی عقب برداشت و پوشید...

همزمان با باز شدن در ماشین سوز سردی به صورتش خورد خودشو جمع کرد کلاه کاپشنش رو روی سرش گذاشت و زیپش رو تا آخر بست..

جیمین از پشت صندوق عقب کوله پشتی کوچیکی برداشت و با گرفتن دست تهیونگ راه افتاد...

تهیونگ به دستشون نگاه کردو لبخند زد..

ت:واو نگاه کن همه جا برف نشسته..
+طبیعیه نزدیک کریسمسه..
ت نکنه میخوای اسکی بریم؟
+نه فقط اومدیم هواخوری ولی اگه تو بخوای میریم پیست اسکی..
ت:نه همینجا هوا عالیه...

به سمت تلکابین رفتن بعد از تهیه بلیط توی صف ایستادن تا نوبتشون بشه..

ت:میخوای بری بالای کوه؟
+هوم اون بالا دیگه دست کسی بهمون نمیرسه فقط منم و تو...

تهیونگ دست جیمینو توی دست خودش فشرد:فکر خوبیه چطوره تا آخر عمرمون همونجا بمونیم؟

+من که از خدامه فقط کافیه تو اراده کنی همون بالا برات یه کلبه درست میکنم و دوتایی با هم میمونیم...

تهیونگ دستشو پشت کمر جیمین گذاشت و به جلو هولش داد:فعلا از رویا بیا بیرون نوبتمون شده.

توی کابین روبه روی هم نشسته بودن. تهیونگ از توی پنجره پایینو نگاه میکرد:آدم سرش گیج میره چقدر ارتفاع زیاده..

+هوم نکنه از ارتفاع میترسی..
ت:نه...
+خوشگل شدی، جیمین همینطوری بی هوا گفت..
تهیونگ از یهویی بودنش شوکه شد...

ت:یهویی چرا این حرفو زدی؟
شونه ای بالا انداخت:نمیدونم همینجوری دلم خواست ...آخه تو خیلی خوشگلی هر بار میبینمت دلم میخواد بهت بگم ولی میترسم لوس بنظر بیام..

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now