part25(لباس آبی سیندرلا)

1.4K 222 90
                                    

پشت پنجره اتاقش رو به بیرون ایستاده بود و مشغول صحبت با موبایلش بود...با عصبانیت برگشت و تقریبا با داد بلندی گفت.

+خواهش میکنم مامان،فکر نمیکنم حضور من لازم باشه...این یه کار کاملا زنونه س برای چی من باید بیام تا لباس نامزدیه یونا رو انتخاب کنم...

لطفا خودتونو به اون راه نزدید شما از منم بهتر میدونید که من راضی به این کار نیستم.
میدونید چیه حالا که حرفش پیش اومد بزارین بهتون بگم گاهی اوقات شک میکنم که واقعا شما منو به دنیا آورده باشین...
..
+اگه اینطوریه پس چرا خوشی و آیندم براتون مهم نیست...
.
+من دارم از خوشحالی درونیم حرف میزنم نه اون قرارداد لعنتی...
مامان من راضیم همین الان تمام سهاممو واگذار کنم فقط بابا بهم اجازه بده برای خودم زندگی کنم...

دستس رو لای موهاش کشید و بهمشون زد.
..
+مثل اینکه حرف زدن با شما بی فاییده س خیلی خب ساعت چند باید اونجا باشم؟

تماسو قطع کرد و سمت تلفن روی میزش رفت شماره منشی رو گرفت:لطفا برام یه لیوان آب بیارین.

چند لحظه طول کشید تا آبدارچی شرکت با یه لیوان آب که توی سینی گذاشته بود وارد اتاق شد.

*بفرمایید قربان..
+ممنونم..
لیوان آبو یه جا سر کشید...داشت دیوونه میشد واقعا تهیونگو نمیفهمید..
برای اولین بار از دستش عصبانی بود فکر میکرد قسمت سنگین ماجرا رو داره خودش به تنهایی حمل میکنه خسته شده بود تا کجا میتونست مقاومت کنه...

به ساعتش نگاه کرد خیلی وقت نداشت در لبتابش رو محکم بست و از پشت میز بلند شد.
از پشت صندلی کت مشکی رنگش رو برداشت و بعد از پوشیدن کت از اتاق بیرون رفت.

منشی به محض دیدن جیمین از جاش بلند شد.

+یه کار فوری برام پیش اومده باید برم لطفا قرارامو کنسل کنید..
_کی بر میگردین شرکت؟
+فکر نمیکنم امروز دیگه برگردم..
منشی با تعظیم کوتاهی خداحافظی کرد.

به محض وارد شدن توی آسانسور تهیونگ از طرف دیگه ای به سمت اتاق کار جیمین اومد.
ت:سلام میتونم برم داخل؟
_سلام آقای کیم، رییس همین الان تشریف بردن؟
ت:کجا؟
_ببخشید من نمیدونم..
ت:اوه منظورم این بود قرار کاری داشتن؟
_نه فکر نمیکنم به من گفتن کار فوری پیش اومده تمام قرارای امروزم کنسل کردن.
ت:ممنون ..

با عجله به سمت آسانسور رفت حدس میزد عجله جیمین مربوط به یونا باشه...
دم در پارکینگ منتظر موند تا ماشین جیمین از پارکینگ خارح بشه به محض خارج شدن جیمین فوری سوار تاکسی شد:لطفا اون ماشین مشکی رو تعقیب کنید..

سریع موبایلش رو از توی جیبش درآورد:سلام سوزی شی ببخشید یه کار فوری برام پیش اومد مجبور شدم از شرکت برم میشه برام مرخصی رد کنید...
.
ت:نه نگران نباشید مادرم باهم تماس گرفت یکم بی حال بود باید برم بهش سر بزنم ...
.
ت:خیلی ممنون از لطفتون..

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin