در حالیکه دستای همو گرفته بودن وارد مهمونی شدن.
همونطور که انتظار میرفت مهمونیه شلوغی بود...هنوز درست و حسابی وارد نشده بودن که پسری قد بلند و چهار شونه سمتشون اومد.
پسر سوت زنان گفت:او لالا ببین کی اینجاست....جناب رئیس پارک جیمین...جیمین به پهنای صورت لبخند زد. دستشو از توی دست تهیونگ بیرون کشید و پسرو توی بغلش گرفت.
+چطوری سهون...
سهون لبخندی زدو به تهیونگ نگاه کرد:میبینم که همراه آوردی پارتنرته یا دوست پسر؟جیمین پوکر نگاش کرد:تو هنوزم چرت و پرت زیاد میگی من اهل پارتنرو اینجور کوفتام؟!!!!
چشماش دوبرابر شد:نگو که دوست پسرته!!!!سمت تهیونگ برگشت و دستشو سمتش دراز کرد:سلام خوشبختم من سهونم ببخش زودتر باید خودمو معرفی میکردم.
تهیونگ متقابلا دست دادو با لبخند جوابشو داد:خوشبختم منم تهیونگم...
سهون چشمکی زد:تهیونگ خیلی خوشتیپی...
با صدای یه دختر هر سه سمت صدا برگشتند:هی پارک جیمین بهتر نیست به نونات احترام بزاری...
جیمین خوشحال خندید.دختر که لباس دکلته کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود نزدیکشون شد.
دختر به معنی تهدید انگشتشو سمت صورت جیمین بالا آورد: پارک جیمین امشب باید دوستتو به من قرض بدی و تهیونگو اشاره زد.جیمین نیشخندی زد.
سهون به حرف اومد:برات متاسفم یوری ولی دوست پسرشه..
یوری با چشمای درشت شده گفت:نههههههه
جیمین لعنتی همیشه دست رو بهترینا میزاره...رو کرد به تهیونگ:سلام من یوریم...نونای دوست پسرت...از الان بگم به محض اینکه باهاش کات کردی به من پیام بده...تو زیادی جذابی...
جیمین با حرص گفت:کم کم دارم از اومدنم پشیمون میشم...هنوز چند دقیقه نگذشته همتون دزد دوست پسر من شدین...
یوری بی توجه به حرف جیمین سمت تهیونگ نگاه کرد:افتخار یه رقصو که بهم میدی؟تهیونگ لبخندی با چاشنی شیطنت زد:البته مگه میشه از لیدی با کلاس و جذابی مثل شما گذشت...
جیمین بازوی تهیونگ با حرص کشید :بسه دیگه بیا بریم به اندازه کافی در بدو ورود خودنمایی کردی...
تهیونگ با بدجنسی به پهلوی جیمین ضربه زد:تقصیر من چیه اینقدر جذابم...کم کم با بقیه دوستای جیمینم آشنا شدن.
تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه میکرد.
از نظرش این شخصیت جیمین خیلی فرق میکرد تازه داشت متوجه حرفی که جیمین زده بود میشد. جیمین اینجا بین دوستاش خیلی راحت میتونست خود واقعیشو نشون بوه.جو مهمونی خیلی صمیمیو شاد بود. هر دو داشتن لذت میبردن...تهیونگ الان خوشحال بود که با جیمین به این مهمونی اومده..اکثر افراد داخل مهمونی خارج از اینجا هر کدوم شغل مهم و البته خانواده های پولدار و معروفی داشتن ولی خب امشب براشون فرصتی بود تا از اون پوسته ای که مجبور بودن دور خودشون بپیچن بیرون بیان.
BẠN ĐANG ĐỌC
(Forced marriage)ازدواج اجباری | Minv
Fanfictionنام فیک:ازدواج اجباری👬 کاپل :Minv 🌈 ژانر:🔞drama/angest/smat نویسنده:لیلا🔮 سلام عشقا💙 این فیک از اولش قرار بود فقط یه وانشات یه قسمته باشه ولی به اصرار و پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتم تبدیل به فیکش کنم.🥰 پدر تو یه جورایی نجاتت داد. به خاطر خودت ا...