part28(بازگشت)

1.4K 235 117
                                    

سلام خوشگلا
اینبار اول داستان میحرفم....
حال و احوالتون که خوبه؟
باید یه چیزی بهتون بگم ....

سورپرایززززززززززز🥳🥳

خب من زیاد توضیح نمیدم ولی قراره حسابی غافلگیر بشین ...همتون دلتون میخواست از سرنوشت جیمین باخبر بشین امروز وقتشه😎😉

فقط بی زحمت حالا که من سورپرایزتون کردم دلم میخواد با کامنتاتون منو سورپرایز کنید....

منتظر نظراتتون هستم 🥰🌈

میدونید که لیلا خیلی دوستون داره💜💙

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد.
دلش نمیخواست جواب بده ولی ترسید با صداش تهیونگ بیدار بشه ناچارا از روی تخت بلند شدو به طرف صدا رفت تا گوشیشو پیداکنه.

گوشی رو از جیب کتش در آورد و تماسو وصل کرد.
با صدای گرفته ای جواب داد:الو

یونا:اوه ببخشید بیدارتون کردم

+اشکالی نداره بفرمایید.

یونا که صداش گرفته بود گفت:دیشب خیلی نموندین که با هم حرف بزنیم.

+عذر میخوام ولی واقعا خسته بودم

یونا :نه اشکالی نداره من زیادی توقع داشتم.
الانم زنگ زدم که بگم امروز پرواز دارم باید برگردم.

+به این زودی؟

یونا:آره گفته بودم که دارم شعبه جدید مزونمو افتتاح میکنم امروز مدیر مزون زنگ زد انگار مشکلی پیش اومده باید حتما برگردم البته فکر نکنم خیلی براتون مهم بوده باشه ولی گفتم حداقل ازتون خداحافظی کنم .

+آهان که اینطور در هر صورت ببخشید اگه من رفتار درستی نداشتم.

یونا:نه اشکالی نداره امیدوارم کم کم به هم عادت کنیم...این شماره منه گفتم اگر دوست داشتین گاهی اوقات با هم حرف بزنیم..

+امیدوارم به سلامت برسین.

یونا:ممنونم خدانگهدار.

تماسو قطع کردو به اتاقش برگشت.

تهیونگو دید که سر جاش نشسته و داره چشماشو میماله.
+بیدار شدی؟
ت:هوم کی بود؟
+یونا
ت:این وقت صبح چیکار داشت؟!
+اولا صبح نه ظهر هیچی داره برمیگرده زنگ زد خداحافظی کنه.
ت:آهان..مگه ساعت چنده؟
جیمین به ساعت نگاه کرد:۱۲
ت:اوه چقدر خوابیدیم به جیمین نگاه کرد هنوزم همون پیرهن مشکی تنش بود بهش اشاره زد:بیا اینجا ببینم.
+بیا بریم صبحونه بخوریم گشنمه..
ت:میگم بیاخودتو لوس نکن منم گشنمه برای همین میخوام صبحونمو تو تختم بخورم.

جیمین که متوجه حرفش نشده بود گوشه تخت نشست به محض نشستن، تهیونگ بهش حمله کردو اونو از پشت به تخت چسبوند خودشم با یه حرکت روی جیمین نشست.

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now