part30(خبر شوکه کننده)

1.4K 227 165
                                    

جلوی آینه ایستاد و برای بار آخر به سر و وضعش نگاه کرد.
قرار بود برای کار به شرکت یکی از دوستاش سر بزنه.
ساعت مچیش رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت و دور مچش انداخت.

به ساعت نگاه کوتاهی کرد ۸:۴۵ دقیقه بود.
کلید خونه رو برداشت و درو باز کرد. همزمان با باز شدن در خونه با جیمین برخورد کرد...

جیمین در حالی که چمدونش رو روی زمین میکشید بهش لبخند زد.

+جایی میرفتی؟

تهیونگ که از تعجب چشماش درشت شده بود گفت:اینجا چیکار میکنی!!!! کی برگشتی؟

جیمین با چمدون وارد خونه شد و درو پشت سرش بست...

بدون اینکه به تهیونگ فرصت کاری رو بده با قدمای تند سمتش اومد،صورت تهیونگو بین دستاش گرفت و به سرعت لبشو روی لب تهیونگ گذاشت..

با بی قراری و ولع زیاد مکای محکمی از لبش میگرفت..
بعد از مدتی از لباش دل کند.
پیشونیشو به پیشونی تهیونگ چسبود...
همونطور که نفس نفس میزد چشماشو باز کردو توی چشمای تهیونگ نگاه کرد.

+دلم برات تنگ شده بود. تمام این چند روزی که ازت دور بودم مثل یه ماهی که از تنگش بیرون افتاده باشه نفس نفس میزدم، اگه یکم دیرتر میرسیدم بهت، قطعا میمردم، برای همین از فرودگاه یکراست اومدم اینجا...

تهیونگ دستاشو دور گردن جیمین انداخت و سرشو تو گردنش فرو برد، عطر تن جیمینو با تمام وجود داخل ریه هاش کرد با صدایی که کاملا بغض داشت گفت
ت:من از دلتنگیت مُردم جیمینا. بهم قول بده هیچ وقت تنهام نمیزاری این چند روز بیشتر از همیشه بهم ثابت شد که بدون تو نمیتونم...
من قطعا بدون وجودت ،بدون دوست داشتنت فقط یه مرده متحرکم..
بیا قول بدیم هیچ وقت از هم دور نمونیم...

جیمین بوسه ای روی گردنش زد:بهت قول میدم نفسم..

تهیونگو آروم از خودش جدا کرد تو صورتش نگاه کرد:بزار یکم ببینمت دلم برای چشمات تنگ شده بود..

+داشتی جایی میرفتی؟
تهیونگ کتشو از تنش درآورد و روی کاناپه انداخت:دیگه اهمیتی نداره..

اینبار اون شروع کننده بوسه بود.

صورتشو نزدیک صورت جیمین کردو بلافاصله لب پایین جیمینو داخل دهنش بردو شروع به مکیدن کرد..

همونجور که میبوسید قدم به قدم جیمینو به سمت تخت هدایت کرد..
جیمین کامل خودشو به دستش سپرده بود..
جیمین روی لبه تخت نشست و تهیونگم روی رون پاش.
بالاخره مجبور شدن از هم جدا بشن..

در حالیکه نفس نفس میزد دکمه های جیمینو باز کرد..

جیمین خواست سر به سرش بزاره پوزخند بدجنسی زدو دستشو روی دست تهیونگ گذاشت و متوقفش کرد.
تهیونگ با تعجب نگاش کرد.

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now