دکمه صندوق عقب رو زدو در ماشین باز شد. با دو دست پر وارد پارکینگ شد.
وسایل رو توی صندوق گذاشت و مشغول چیدنشون شد.
تهیونگ پشت سرش وارد پارکینگ شد درحالیکه چادر بزرگ مسافرتی دستش بود.وسایل رو گذاشت و با سرعت به کمک تهیونگ رفت.
+بزار کمکت کنم.
ت:لازم نیست خودم میتونم.
+نه سنگینه.با کمک هم چادر رو توی صندوق عقب گذاشتن. بعد از مرتب کردن سوار ماشین شدند.
تهیونگ در سمت شاگرد رو باز کرد،خواست بشینه ولی قبلش گفت:میخوای من برونم؟
+نه رانندگی تو جاده رو دوست دارم.
تهیونگ چیزی نگفت و نشست.جیمینم پشت سرش داخل ماشین شد. هر دو همزمان کمربنداشون رو بستند و راه افتادند.
آهنگ ملایمی در حال پخش بود.
تهیونگ از پنجره بیرون نگاه میکرد.
ت:آخرین بار کی رفتی سفر؟+درست دو روز قبل از عروسیمون...
ت:جدا...
+آره دوستام به زور بردنم میخواستن حالو هوامو عوض کنن.....آخه خیلی حالم بد بود...میفهمی دیگه یه ازدواج اجباری....
تهیونگ آهی کشید: آره میفمم چی میگی....
جیمین نیم نگاهی بهش کرد:وقتی بهش فکر میکنم خندم میگیره.....اگه میدونستم قراره با کی ازدواج کنم هیچ وقت اینقدر غصه نمیخوردم...
تهیونگ لبخند رضایتی زد.
+تو چی؟آخرین بار کی رفتی سفر؟
ت:درست یادم نیست شاید یکسال پیش همراه خانوادم...قبلا بهت گفتم من خیلی دوست نداشتم و معاشرتی نبودم.
+اوهوم
ت:فکر کنم ساحل خیلی سرد باشهج:آره ولی اشکالی نداره به جاش آتیش روشن میکنیم،اینطوری بیشتر حال میده.
ت:پس اگه قراره آتیش روشن کنیم سر راه یکم سیب زمینی شیرین بگیر بندازیم تو آتیش خیلی حال میده.
+آره راست میگیا چرا به فکر خودم نرسید.
یکم بعد جیمین کنار یه فروشگاه ایستاد:برم ببینم اینجا داره.
از ماشین پیاده شد.
تهیونگ از توی ماشین رفتنشو تماشا کرد.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نقش بست.بعد از سه ساعت به ساحل رسیدن. تقریبا نزدیکای غروب بود.
کمی دور تر از ساحل ماشین رو پارک کردند. تهیونگ از ماشین پیاده شد. به محض پیاده شدن باد نسبتا سردی به صورتش برخورد کرد.
در صندلی عقب رو باز کردو پالتوشو برداشت:خوب شد لباس گرم با خودمون آوردیم هوا سرده.
جیمینم به دنبالش از ماشین پیاده شد.
+به نظرت جامون خوبه.
ت:آره عالیه...چطوره اول یکم بریم ساحل قدم بزنیم بعد بیایم چادر راه بندازیم.
+فکر خوبیه بزار منم کاپشنمو بپوشم.
BẠN ĐANG ĐỌC
(Forced marriage)ازدواج اجباری | Minv
Fanfictionنام فیک:ازدواج اجباری👬 کاپل :Minv 🌈 ژانر:🔞drama/angest/smat نویسنده:لیلا🔮 سلام عشقا💙 این فیک از اولش قرار بود فقط یه وانشات یه قسمته باشه ولی به اصرار و پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتم تبدیل به فیکش کنم.🥰 پدر تو یه جورایی نجاتت داد. به خاطر خودت ا...