part26(نامه)

1.4K 230 188
                                    

با سردرد بدی چشماشو باز کرد. به خودش اومد و اطرافو نگاه کرد. متوجه شد توی تخت خودش نیست.
سربع روی تخت نشست

با دردی که توی سرش پیچید چشماشو بستو دستشو روی پیشونیش گذاشت.
کمی که به خودش اومد تازه یاد دیشب افتاد.
به یاد آورد دیشب بعد از اینکه جیمینو با اون دختره تعقیب کرد به نزدیک ترین بار رفت و تا میتونست نوشید.

یادش اومد جیمین اومد دنبالش و با خودش به خونش آورد.
با اینکه میدونست جیمین تقصیری نداره ولی هنوز ازدستش عصبانی بود. دلش نمیخواست الان باهاش چشم تو چشم بشه.

پاهاشو از تخت آویزون کردو خواست بلند بشه که نگاهش سمت پاتختی افتاد.
سینی صبحانه ای روش قرارداشت. داخلش ظرف سوپ بود همراه یک نامه.
تهیونگ به ظرف سوپ نگاهی انداخت و لبخند محوی زد.
دست برد سمت سینی و نامه رو برداشت.
از اینکه جیمین تا این حد فهمیده و با ملاحظه بود توی دلش برای هزارمین بار تحسینش کرد.
نامه رو باز کردو شروع به خوندن کرد.

تهیونگم سلام
میدونستم دلت نمیخواد منو ببینی پس ترجیح دادم قبل از اینکه از خواب بیدارشی خونه رو ترک کنم.
برات سوپ خماری درست کردم حتما بخور برای سردردت خوبه.
میدونم هیچ حقی برای دفاع کردن از خودم ندارم. نمیدونم از کی داشتی نگاهمون میکردی فقط میخوام اینو بدونی من هیچ وقت زیر قولم نزدم و نمیزنم...
ازت یه فرصت میخوام برای توضیح دادن ماجرا...اونطور که تو فکر میکنی من آدم پستی نیستم تهیونگ...
خودت میدونی که تو اولین و آخرین عشق منی...
خواهش میکنم اجازه بده باهات حرف بزنم...
بعدش هر کاری که دوست داشتی باهام بکن....
فقط بهم نگو که ترکم میکنی چون میمیرم
عاشقت جیمین

نامه رو توی سینی پرت کرد:پسره احمق چطور فکر کرده میخوام ترکش کنم.

ظرف سوپو برداشت و بدون اینکه از قاشق استفاده کنه سر کشید.
یهویی نگاهش به ساعت روی پاتختی افتاد. ساعت ۷:۳۰ رو نشون میداد.
ت:اوه خدای من امروز جلسه داریم...حالا چطوری تا ۸ به شرکت برسم!!!!
با عجله دست و صورتشو شست و لباساشو توی تنش مرتب کرد.
به محض اینکه به خیابون اصلی رسید سوار تاکسی شد:لطفا خیلی سریع منو برسونید.
☆☆☆☆☆☆☆

سرپرست هر بخش توی اتاق کنفرانس دور میز نشسته و منتظر رئیس بودند.
خانم جانگ به همراه جیمین وارد اتاق شد.
همه کارمندا به احترامش بلند شدن.

جیمین سرشو تکون دادو با دستش اشاره زد که سرجاشون بشینن.
سوزی با نگرانی به جای خالی تهیونگ نگاه کرد.
مضطرب شد.
جیمین از چیزی که خیلی متنفر بود وقت نشناسی و بی نظمی بود.
به صندلی خالی که حدس میزد جای تهیونگ باشه نگاه غمگینی کرد.
مطمئن نبود حالش خوبه یا نه نگرانش بود. ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد.

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWo Geschichten leben. Entdecke jetzt