part24(انتقام)

1.6K 222 100
                                    

پشت میز رستوران نشسته بودن و غذا میخوردن...
تهیونگ تند تند مشغول خوردن بود و عجله داشت..

+چه خبرته مگه دنبالت کردن؟
ت:آخه باید زود برم خونه فردا امتحان سختی دارم..
جیمین اعتراض کنان گفت:بعد یک هفته که نتونستم ببینمت حالام میخوای زود بری خیلی بی انصافی..

تهیونگ که خودشم دلش برای بودن با جیمین پر میکشید قیافه مظلوم و ناراحتی به خودش گرفت:میدونم عشقم منم دلم برات تنگ شده ولی چیکار کنم وقت امتحاناست دو سه تا دیگه بدم تمومه قول میدم حسابی برات جبران کنم.

+خیلی خب لازم نیست قیافتو مظلوم کنی خوب نقطه ضعف منو فهمیدی حسابیم ازش سوءاستفاده میکنی..
تهیونگ خنده ش گرفت:آفرین تو هم باهوشیا، چشمکی به جیمین زد و دوباره مشغول غذا خوردن شد.

همین موقع موبایل جیمین توی جیبش ویبره رفت .
گوشی رو از توی جیبش درآوردو بعد از نگاه کردن اسم مخاطبش سریع تماس رد کرد و مشغول غذاش شد.

ت:کی بود؟
+هیچکس مهم نیست
تهیونگ با شک نگاه کرد:نکنه دختره بود!
+خل شدی برای چی باید به من زنگ بزنه؟بعد از اینکه به آمریکا برگشت اصلا تماسی با هم نداشتیم.
ت:پس چرا جواب ندادی؟
جیمین هوفی کشید:بابام بود راحت شدی ...نمیخوام همین چند ساعتیم که کنارتم کسی مزاحم خلوتمون بشه بعدا باهاش تماس میگیرم..
تهیونگ دیگه چیزی نگفت..

از رستوران که بیرون اومدن جیمین تهیونگو تا دم خونش برد و بعد از بوسه کوتاهی که توی ماشین از هم گرفتن خداحافظی کردن.
وقتی تهیونگ وارد آپارتمانش شد جیمین که هنوز توی ماشین بود گوشیشو برداشت و با پدرش تماس گرفت.

+الو سلام پدر کاری داشتین؟
.
+ببخشید جایی بودم نمیتونستم جواب بدم...
.
+چی همین آخر هفته؟چرا اینقدر زود؟
.
+باشه باشه، مگه اصلا موافقت یا مخالفت من مهمه که بهم خبر میدین؟ شما که از قبل تمام برنامه هاتونو ریختین فقط به مترسکتون احتیاج دارین که کارتونو راه بنداره ..ببخشید کاری ندارین باید برم.
.
+چشم حواسم هست..
بعد از قطع کردن تماس گوشی رو با عصباتیت روی صندلی پرت کرد..

کلافه بود نمیدونست باید چیکار کنه...دلش میخواست بزنه زیر همه چیو دست تهیونگ بگیره و از این شهر برن ولی تهیونگ مخالف بود به خاطر پدر و مادرش نمیخواست و نمیتونست ریسک کنه..
فعلا باید همه چیزو میسپردن به زمان شاید زمان همه چیزو حل میکرد.
☆☆☆☆☆☆☆☆

پشت میز نشسته بود و از توی لبتابش داشت فایلی رو بررسی میکرد ولی اصلا تمرکز نداشت فکرش درگیر قرار آخر هفته بود حالا چطوری باید به تهیونگ میگفت ...
توی همین فکرا بود که در اتاقش به صدا در اومد.

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now