shot3(مستی)

5.2K 537 145
                                    

قبل اینکه این قسمت رو بخونید باید بگم این شات سوم هست شات دو اسمش پنکیک نمی‌دونم چرا رفته زیر شات ۹ اول اون رو بخونید بعد دوباره بیاید سر این شات
~~~~~~~~~~~~~
دائم حرفای جیمینو توی ذهنش مرور میکرد. دلش میخواست مثبت فکر کنه ولی هرجور نگاه میکرد این ازدواج اجباری بود و مسلما هیچ عشقی توش نبود.

اون همیشه دلش یه رابطه پر شور وحرارت میخواست.تو رویاهاش همیشه اون اول عاشق میشد و پا پیش میزاشت.
تو ذهنش ایده آلایی داشت ولی نمیتونست بی انصاف باشه جیمین از نظر ظاهری شاید خیلی بالاتر از ایده آلش بود.

+بازم که تو فکری.

_داشتم به این فکر میکردم شاید بهتر باشه بریم خرید، چطوره؟

+عالیه.

لبخندی زد:پس میرم آماده شم.

☆☆☆☆☆☆
توی راه فروشگاه بودن.
جیمین ترجیح داد سکوت رو بشکنه.

+راستی چند سالته؟واقعا خنده داره ما حتی اینم از هم نمیدونیم.

_راست میگی ۲۲ سالمه، دانشجوام.
+جدی؟چه رشته ای؟

_حسابداری، دارم برا فوق میخونم.

+چه جالب

_تو هم خنده ت میگیره نه!من حسابداری میخونم اونوقت پدرم داره ورشکست میشه.
+چه ربطی داره

_تو چی؟

+من سه سال ازت بزرگترم.مهندسی عمران خوندم ، البته با اصرار پدرم چون میخواست منو وارد شرکتش کنه و به اصطلاح جانشینش باشم. مسخره س من نمیدونم چرا پدر مادرا روی بچه هاشون سرمایه گذاری میکنن.... سرکار چی میری؟

_آره البته تازه سه ماهه، کارای حسابرسی یه رستوران میکنم.درآمدش اونقدر ی هست که باری روی خانوادم نباشم.

+خواهر یا برادر؟
_نه متاسفانه
+درست مثل من، حالا چرا متاسفی؟

_برای اینکه اگه یه خواهر یا برادر داشتم شاید اونا به جای من .......ببخشید قصد بدی نداشتم.
+حق با توئه، چرا عذرخواهی میکنی تو که حرف بدی نزدی .به هر حال کنار هم بودنمون درحال حاضر از روی اجباره.
هر دو سکوت کردند.
☆☆☆☆☆☆☆☆

هر دو بادست پر وارد ساختمون شدند.پشت در آپارتمان ایستادند.جیمین بارای بیشتری نسبت به تهیونگ دستش بود.

+میتونی از تو جیبم کلیدو بیرون بیاری؟

پلاستیکای خریدو با یه دست گرفت و دست دیگشو آروم توی جیب جیمین کرد.

(Forced marriage)ازدواج اجباری | MinvWhere stories live. Discover now