توی جایگاه مخصوص نشسته بود و به حلقه ای که توی دستش خودنمایی میکرد خیره شده بود.
باورش نمیشد اون واقعا ازدواج کرده بودو الان کنار مردی نشسته بود که شناختی ازش نداشت.
هیچ حدسی نمیزد که چجور آدمی میتونه باشه.فقط دلش به حسش گرم بود.
اون حس شیشم قوی داشت و از لحظه اولی که اونو دیده بود مطمئن شده بود که اوضاع خیلی ترسناک نیست.البته اون فقط حدس میزد و نمیدونست چه اتفاقی توی آینده قراره بیفته.+تو فکری؟
با شنیدن صدا از فکر بیرون اومد و نگاهش رو از حلقه توی انگشتش برداشت.لبخند زورکی زد:نه چیزی نیست, حلقه قشنگیه اینطور نیست؟
+اوهوم حداقلش باید خوشحال باشیم سلیقه شون بد نیست.
سکوت کرد و دوباره به دستش خیره شد.
هر طور بود اونشب تموم شدو قرار شد به خونه جدیدشون برن.مادرش قبلا وسایلش رو جمع کرده بود و اونا رو به خونه جدیدش منتقل کرده بود.
از بغل مادرش بیرون اومد.هر دو بغض بدی داشتند ولی چاره ای نبود باید جلوی خودشون رو جلوی بقیه میگرفتن.
سوار ماشین شدن راننده اونا رو به خونه جدیدشون میبرد.
نا امید سرشو روی شیشه پنجره ماشین گذاشت.بغض امونش رو بریده بود .
تحمل نکرد و اجازه داد اشکاش روی گونش بریزه.
پسر کناریشم حالش بهتر از اون نبود.اونم سرشو سمت دیگه پنجره گرفته بود و به ظاهر داشت خیابون تماشا میکرد ولی صد درصد فکرش جای دیگه ای بود.کلید و انداخت و درو باز کرد.کنار کشید و اجازه داد پسر کوچیکتر وارد بشه خودشم بعداز اون وارد شدو در پشت سرش بست.
چراغا رو روشن کرد.آپارتمان ۱۵۰ متری که به بهترین شکل دیزاین شده بود.هر دو به اطراف نگاه کردن.
جیمین به سمت اتاقا رفت .
تهیونگ اونقدر خسته بود که روی اولین مبلی که بهش رسید نشست, چشمشو گردوند و اطراف نگاه کرد.
انگار یه طراح داخلی اونجا رو آماده کرده بود چون بدجور همه چی با هم ست بود.رنگ مبلمان با رنگ پرده ها...همینطور همخونیشون با کابینت های آشپزخونه.جیمین از یکی از اتاقا بیرون اومد.
به اتاق اشاره کرد:این اتاق خوابه تو اونجا بخواب منم رو کاناپه میخوابم.
_نه ممنون ، من همینجا راحتم.
+امشب موقت اینطوری میخوابیم تا فردا من برای اونیکی اتاق یه تخت تهیه کنم.فقط تایید کرد بلند شد و به طرف همون اتاق رفت.
اونقدر ذهنش خسته بود که حوصله درآوردن لباساش رو نداشت .
کتش درآوردو گوشه ای انداخت، کرواتش رو کمی شل کردو خودش رو روی تخت انداخت.طولی نکشید که خوابید.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆با نوری که به چشماش زد از خواب بیدار شد .به خاطر خوابیدن روی کاناپه گردنش خشک شده بود.
با زور نشست.قلنج کمرشو که براثر خوابیدن رو کاناپه گرفته بود شکوند.کمی گردنش رو ماساژ داد.به اطراف نگاهی انداخت .هنوز بیدار نشده بود.
تصمیم گرفت یه دوش بگیره.
CZYTASZ
(Forced marriage)ازدواج اجباری | Minv
Fanfictionنام فیک:ازدواج اجباری👬 کاپل :Minv 🌈 ژانر:🔞drama/angest/smat نویسنده:لیلا🔮 سلام عشقا💙 این فیک از اولش قرار بود فقط یه وانشات یه قسمته باشه ولی به اصرار و پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتم تبدیل به فیکش کنم.🥰 پدر تو یه جورایی نجاتت داد. به خاطر خودت ا...