به ساعتش نگاهی انداخت، عقربه ها نشون دهنده ساعت ۲ بود.
خمیازه ای کشید و از در دانشگاه بیرون اومد.نگران جیمین بود میخواست بهش زنگ بزنه که با یادآوری جلسه بی خیال شد.
خیابونا خلوت بود تونست نیم ساعته برسه شرکت.
وارد شرکت شدو بعد از زدن کارتش به سمت آسانسور رفت.بعد از چند دقیقه آسانسور توی طبقه هفتم توقف کرد.
از آسانسور بیرون اومد و یکراست به سمت بخش مالی رفت.شرکت خلوت بود. تعجب کرد ولی یهویی یادش اومد وقت ناهار کارمنداست.
وارد اتاقش شدو پشت میزش نشست.
مانیتور رو روشن کرد.چون هنوز به کارها وارد نبود تصمیم گرفت تا اومدن سوزی یکم به چشماش استراحت بده. سرشو روی میز گذاشت تا یکم آرامش بگیره.
ده دقیقه ای گذشته بود و اون کاملا به خواب رفته بود.
با صدای تقه ای چشماشو باز کرد. سرشو بلند کردو سوزی رو دید.
سوزی با نوک خودکار در حال ضربه زدن به میزش بود.با بلند شدن سر تهیونگ از کارش دست کشید.
تهیونگ سریع از جاش بلند شد، تعظیم کوتاهی کرد :اوه ببخشید متوجه نشدم کی خوابم برد.سوزی لبخند دندون نمایی زد:نه اشکالی نداره ...به هر حال تایم ناهار همه کارمندا آزادن هر کاری میخوان بکنن. ببخشید مثل اینکه ترسوندمتون. صبح غیبت داشتین؟
ت:بله دانشگاه بودم.
_اوه دانشجویید؟
+بله البته برا فوق میخونم...قرار شده روزایی که دانشگاه دارم به جاش بیشتر تو شرکت بمونم.
_بله متوجه شدم....ببخشید من نمیدونستم...خب بهتره به کارمون برسیم.
سوزی یه سری پرونده از روی میز خودش برداشت و اونا رو روی میز تهیونگ گذاشت.
یه صندلی آورد و درست کنار صندلی تهیونگ قرار دادو خودش روش نشست. بدنش رو یکم به سمت تهیونگ متمایل کرد، تهیونگ از این حرکتش یکم معذب شد و سعی کرد خودش رو کمی عقب بکشه.
سوزی به ظاهر مشغول توضیح دادن پرونده ها بود ولی عطری که تهیونگ زده بود باعث میشد تمرکزش رو از دست بده ولی هر طوری بود سعی میکرد کارش رو درست انجام بده....چند ساعتی مشغول بودن.
تهیونگ کاملا حواسش رو به پرونده ها و توضیحات سوزی داده بود.
به حدی بود که متوجه حضور جیمین نشد.جلسه تموم شده بودو جیمین به قصد سر زدن به تهیونگ به این بخش اومده بود . با دیدن سوزی که با فاصله ی خیلی کم از تهیونگ نشسته بود دستاشو از عصبانیت مشت کرد.
میخواست سمتشون بره ولی منصرف شد.نباید تابلو بازی در میاورد. حق با تهیونگ بود اگر کارمندا از توجه جیمین به تهیونگ بو میبردن قطعا برای تهیونگ بد میشد.
YOU ARE READING
(Forced marriage)ازدواج اجباری | Minv
Fanfictionنام فیک:ازدواج اجباری👬 کاپل :Minv 🌈 ژانر:🔞drama/angest/smat نویسنده:لیلا🔮 سلام عشقا💙 این فیک از اولش قرار بود فقط یه وانشات یه قسمته باشه ولی به اصرار و پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتم تبدیل به فیکش کنم.🥰 پدر تو یه جورایی نجاتت داد. به خاطر خودت ا...