"گورستان رازها"

25 4 10
                                    


ماه میتابید!
ستاره چشمک میزد!
مهتاب لی لی کنان،
خود را از پنجره ی کوچک به اتاقم میرساند!
قطره ی اشکی،
آهسته و بیصدا،
راه خود را باز کرد،
از لا به لا ی پلک های خسته و خواب آلودم!
روی گونه ام پرید!
و بعد روی بالشت افتاد!
مثل رازی سر به مهر،
آرام،
داخل بالشت من حل میشد!
گونه ی سردم،
کم کم گرم میشد از گرمای اشک ها!
بالشت به مانند یک گورستان، پر از اسرار بود!
چشمهای خسته ام خوابیدند!
خورشید با تنبلی از پشت کوه ها بالا آمد!
آفتاب،
سرخوش و بیتاب در اتاقم سرک میکشید و پلک هایم را غلغلک میداد.
چشم باز کردم!
به بالشتم نگاه کردم!
خشک خشک بود
و انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده بود!

💫💫💫

لاوز♥
خوبید؟
سه کا شدنمون مبارک و ممنونم ازتون^^

I'M BROKENWhere stories live. Discover now