از میان دشتی آکنده از عطر رنگارنگ گلهای هزار رنگ،
گُلی چیدند،
سپید،
با لبخند!در گوشه ای از طاقچه ای خاک خورده،
در دلِ سردِ گلدانی از سنگ،
منزلش دادند!ولیکن که چه بیشرمانه گُل ها را نمیشناختند!
نمیدانستند که گُل را آبی هست،
پرتو پر ز نوری هست!
عشقی و بوسه پر ز مهری هست!خفته بودند در خواب جهل های کورکورانه!
در انتظار دیدن رویایی بودند و نمیدانستند که کابوسی را زندگی میکنند!روزی ناگهان خورشید بی رمق تابید!
آفتاب گرم نبود!
جای عطر خوش گُل در خانه خالی بود!در گلدان سنگی،
گلی سپید،
بیصدا،
در تنهایی خویش مرده بود!
پیکرش پژمرده بود!
قلبش شکسته بود!
نفسهایش پایان یافته بود!عاقبت،
گُل،
بی آب و نوری!
بی بوسه پر مهری!
بی قلب لبریز از عشقی!
در تاریکیِ کنجِ طاقچه،
در دلِ گلدانِ سنگی جان داده بود!💫💫💫
خیلی دوستدارم بگم منظورم از گل سفید چیه ولی شعرا همیشه با رازهاشون قشنگ ترن!