"طلوع نکن"

58 8 33
                                    


از غبارِ اندوه و زنگار مرگ!
از حبابِ حسرت!
از غنچه های خشکیده ی خنده در گلدان!
از غم های بی غروب!
از تاریکی های بی طلوع!
از گریه های بی پایان!
از درد های بی درمان!
از قلب های شکسته!
از گم شدن در تنهایی بی انتها!
خسته ام!!!

اندکی آغوش،
جرعه ای لبخند،
ذره ای عشق،
کمی روشنایی!

آه خورشید فرداهای من!
بیدار نشو!
اینجا جز خاموشیِ احساس، چیزی نمیبینی!
اینجا،
همه جا،
زیر سایه سنگین اشک است!

خورشید من آرام بخواب!
مهتاب نیز خفته!
به دنبال چه میگردی؟
کسی اینجا سراغ پگاه صبحگاهی را نمیگیرد!

💫💫💫

من نگاه!😅

I'M BROKENOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz