شب تاریک، سرد و سنگین و غول آسا
در سکوتی سرسام آور سایه می انداخت بر سر روشنایی امید نفسهایم!چنگال های سخت و سنگی اش میفِشُرد بی رحم، قلبم را!
بی درنگ ضربه میزد بر تن دردمند تبدارم!بی امان فریاد میزد باد وحشی ویرانگر قدرتش را!
پیکر خسته و ترسانم جمع میشد در خود
بسان پروانه ای در پیله اش!آه!
خدایا!
نجاتم ده!
از این شب خاموش و خودخواه بی پایان!
از هجوم اشکهای گرم روان!چهره بی رنگ خواب آهسته بوسید صورتم را!
چشم ها برهم فرو افتاد!شب همچنان دیوانه وار قدرتش را نعره میزد!
من خواب بودم!
از حمله های بی رحمش در امان بودم!💫💫💫
سلام لاوز♥
خوبید؟
این خیلی بی انصافیه وقتی میبینم به طور میانگین حدود ۱۵ نفر ریدر ثابت داره و فقط ۳ نفر لطف میکنن ووت میدن!
اگه قولی که دادم نبود همه نوشته هام رو آن پابلیش نگه میداشتم!