"گم کرده بودم!"

20 8 4
                                    


این روز ها به خودم محتاجم
خودم را ز خودم کم دارم
وای بر من که چه غافل بودم
سالها با درد خویش خندیدم
شبها در اندوه خود جان دادم
نمی‌دانستم که گاهی آدمی
برای درمان
خویشتن را کم دارد
گم کرده بودم خود را در کنج خلوت اتاقی تاریک
مملو از رایحه های بازدم های هراسانم

خیره بودم به سایه ای که روی دیوار دیوانه وار میرقصید
بر سر جسم بی روح و بیمارم

گم کرده بودم
شمار روز ها و فردا ها را
تا که اخر دیدم
وای بر من
گونه ام
چرا این چنین بی مهابا خیس است
و چقدر من در این بیراهه تنهایم
نه دستی که تسکینم دهد
نه کلامی که از خوشی ها پیغامم دهد

من در آن وانفسا
بهتر از هر وقتی
دانستم
از بین اجتماع ادمها
فقط خودم را دارم!

I'M BROKENWhere stories live. Discover now