باران میبارد!
چتری بالای سرم نیست!
خاطراتت اما،
سردتر و سنگین تر اند!من زیر این دیوانگی آرام جان میدهم!
کجای این شهر نظاره گر سقوطم هستی؟
لبخند نقاشی شده ام را، باران میشوید!
قلب داغ دیده ام را سرما میدرد از سینه ام!
دستهایِ تنها مانده ام، جسمِ جا مانده ام را در آغوش میگیرند!
اینجا که تو نیستی، آهستهِ آهسته گم میشوم از قصه ی فردا ها!
اینجا که تو نیستی!!!