نیمه های شب بود؛
یا که شاید به خیالم ابتدای یک صبح دیگر بود!
هر چه که بود؛
مهم نبود!
دیگر زمانی در جریان نبود!تو نبودی و ساعت سالها خواب مانده بود!
غنچه های رز،
یکی پس از دیگری،
بعد از عمری انتظار،
نشکفته،
بر لبِ طاقچه ای که در امتدادِ خطِ نگاهم به تصویر در میامد؛
خشک میشدند!سایهِ تلخِ تنهایی پر رنگ تر از هر لحظه ای در آن هیاهو، رخ مینمود!
منِ تنها!
منِ بی کس!
منِ غمگین تر از غمگین!
منِ بی تو!
با دستانِ کوچکم،
با وهمِ ذهنِ معیوبم در جدل بودیم!
تنهایی، با تنهاییِ بعد از تو میجنگیدیم!
به سختی رویای نگاهت بر نگاهم را به آتش میکشیدیم!
اِشکالِ
اَشکالِ
بعد از تو،
توهم بود!تو همه چیز بودی!
حقیقت تنها تو بودی و من بعد از تو فهمیدم که چه ساده انگارانه به هر لبخندی با دوستی خندیدم!
نمیدانستم اینجا آدم ها به خود میخندد!
نمیدانستم که گاهی خنده ها بوی اشک میدهند!