"خورشیدِ اینجا"

41 6 13
                                    


اینجا خورشید دیگر خورشید نیست!
وگرنه چرا روزهایم اینقدر هولناک در تاریکی غوطه ور گشته!؟
وگرنه چرا نور طلایی رنگ امیدم را دیگر نمیبینم؟
آه!
اینجا تاوان کدام گناه من است؟
این تاریکی بی پایان،
این اندوه زجر آور،
این سوالهای بی پاسخ،
چه میخواهند از من تنهای دردمند؟!؟!؟

گریبانم را رها کن ای دوست!
من،
خود اینجا غریب ام!
ساعت را گم کرده ام!
روزها و شبها را دیگر نمیشناسم!

بر سرم فریاد نکش!
من خودم را نیز گم کرده ام اینجا!
خودم هم نمیدانم خانه ام کجاست!
من، خودم هنوز سالهاست که در این تاریکی سرگردان ام!
تو از من آدرس آشیانه روشنایی میپرسی؟

چه بیرحمی ای دوست!
دستم را رها نکن!
من عمری است منتظر کمک بوده ام!

آخ!
که کلماتت چقدر بوی دروغ میدهند!
چقدر نگاهت من را تمسخر میکند!
چقدر نفرت در لبخند هایت جمع شده است!
برو ای دوست دروغین!
تو ناجی زندگی تاریک من نیستی!
تو خودت یک عذابی!
برو و سایه ات را از زندگی ام بیرون کن...

تاریکی اینجا بهتر از روشنایی پست و دروغین تو است.
برو!

من اینجا به درد خود میخندم!
ولی از نفرت تو لبخند نمیخواهم!
از تو درمان نمیجویم!
کمی سردم کمی تنها،
شاید!
ولی اینجا فقط من هستم و تاریکی و صافی!

💫💫💫

لاوز♥
ممنونم ازتون!
بی نهایت دوستتون دارم!
هیچ وقت فکر نمیکردم دلنوشته های کوتاه من اینقدر خوب قد بکشن!
2k شدیم و ممنونم ازتون!

I'M BROKENOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz