با چشمانم جهان تاریک اطرافم را برای یافتن کورسوی روشن امید میکاوم؛ اما،
تنها ظلماتی بی رحم چشم هایم را میدرد.روحم ذره ذره همچون شمعی صبور که از هیچ تلاشی برای روشن کردن جهالت دریغ نمیکند نابود میشود.
در جستجوی دلیلی برای ادامه دادن چرخه ی دم و بازدم های خسته ام هستم و در می یابم که،
دلیل برای زنده بودن و زندگی کردن ندارم؛
اما،
هزاران دلیل برای پیوستن به آغوش خواب آور مرگ در سینه ام مدفون است.و من اما در پیچ و خم سرنوشتم همچنان قدم برمیدارم تا به سرزمینی از روشنایی برسم.