"بحران بیرحم"

24 8 2
                                    


نیست با من کلامی که سخن آغاز کنم
تا که از وزن این اندوه در دل و بار شانه هایم کم کنم
نیست با من
نه نگاهی همراه
و نه دستی همیار
و نه حتی لبخندی
که لبهایم را به شکفتن وا دارد
و اینجا سکوت فریاد می‌زند
همه جا خاموش است
ذهنم خالی و دهانم تلخ است
و انگار که در مغز من
کلماتم
مثل ماهیان برکه ای خشک شده
مرده و پژمرده اند
در دل تنهایم جای یک عشق خالی است
و بازوانم بی تاب یک آغوش اند
و روحم در انتظار بوسه ای است
آه های خسته ام
یواشکی سر میروند از روزنه های حوصله ام
و من
با چشمهایم
بی حال و بی تاب
به دنبال
مهتاب میگردم
به دنبال جرعه ای نور برای فرار از این بحران بی رحم تاریکی!

I'M BROKENWhere stories live. Discover now