م
ن غم را در همان نیمه شبی شناختم که کلمات در وجودم لبریز تر از هر وقتی بود
و در قلبم نا امیدی زبانه میکشید.
دستانم از خرده های روح شیشه ای ام زخمی بود.
وقتی که هیاهوی مغزم سکوت را به چالش میکشید.
وقتی که سرشار بودم اما کلمه ای برای شرح احوال خود نیافتم!
واژه و لغتی که بتواند رنجشم را توصیف کند.... و خلا عمیقی که در جانم ریشه دوانده را به تصویر بکشد را پیدا نکردم!غم را شناختم در آن لحظه ای که پر از حرف های ناگفته بودم اما حرفی برای گفتن نداشتم!