ترس دارد میدرد نفس هایم را!
بغض دارد گلویم،
میلرزد نفسهایم و چشمانم تار میبینند!
نگاهم را به این سو و آن سو میفرستم تا تو را بیابم!ای امید درخشان من!
کجایی؟روحم دارد میشکند آرام و آهسته!
چراغی نیست!
شمعی نیست!من از تاریکی وحشت دارم!
نگاهم کن!
من دیگر آن خوشحال سابق نیستم!
شبیه یک چینی بندزده پر از ترک های ریز و درشتم!
منتظر اشاره ی انگشتی برای از هم فروپاشیدن و شکستنم!من را از چه میترسانی ای روح خبیث تاریکی های دردناک من؟!
من عمری است در بستر و عمق تاریکی ها زیسته ام!!!نور امیدم را گرفتی که من را نابود کنی؟!
قهقهه های دیوانه وارم را گوش کن!
روزها از نابودی ام گذشته است!من، مجنون دلداده و خسته ای هستم که آهسته برای خود میجنگم!
آه!
ای پست حقیر!
با من خسته سر نبرد داری؟رهایم کن بگذار آرام با درد های خودم لحظه هایم را بگذرانم!
بگذار آرام به درد خود جان بدهم!
بگذار آرام آرام بروم از صفحه ی تاریک روزگار!💫💫💫
نویسنده دیوانه تون خوب نیست اصلا!