من اینجا دردم!واژه ای هستم گمنام!
نا آشنا!غریبه ای که کسی او را نمیخواند!
زبانی که آموخته نمیشود!
خطی که به تحریر درنمی آید!صدایی خفه شده!
شعری که نوشته نمیشود!
سرودی که خوانده نمیشود!
تنهایی ای که دیده نمیشود!
و تاریکی ای که طلوع نمیکند!شبیه
کسی هستم که نیست!شبیه همان خنده ای که درد دارد!
همان لبخندی که بغض دارد!همان عشقی که جان میگیرد از معشوق
و او را به خاک میسپارد!آیا من گم شده ام؟
یا این مسیری است
که کوچه پس کوچه های شهرش را نمیدانم؟آسمان میبارد!
خورشید میتابد!
باد میوزد!
برف میرقصد!زمان میگذرد!
اما
من نمیگذرم!از زمانی که در آن جان دادم!
یخ زده ام در همان خانه آشفته!
با آن صورت خیس!
با دستهای لرزان!
با قلبی شکسته!خمیده در خود!
در انتظار تلنگری!
تا بشکند طلسم زمان!
قهقهه ای بپیچد در فضا!بگویند:
دیدی شوخی بود؟
مبهوت چه هستی؟و من با تردید بخندم!
و باور کنم!
که؛
آه خدایا!
همه اش شوخی بود!
وگرنه؛
مگر میشود؟
این همه درد باهم؟
این همه اشک پشت هم؟
این همه تاریکی؟
این همه خاموشی؟
این همه بی مهری؟
بی هیچ نشانی از فردا؟و من همچنان نشسته ام!
در لا به لای آوار همان خانه!تنها صدای شیون و فریاد است
که چنگ می اندازد بر دلم!
گرد و خاک میکند در اتاق تاریکم!و با خود میگویم:
آه! خدایا!
دنیایم مرده!
روحم رفته!
امیدم سوخته!خنده ای در کار نیست!
عمر من!
اسیر کدام طوفان شدی؟!✨✨✨
های!
برگشتم.
میدونم دیره. ولی دوباره اومدم.
اینکه کلمه ها از مغزم سر میخوردن و در میرفتن تقصیر من نبود!