-17-

987 223 12
                                    

یک‌ماه بعد

جیمین:اپا...اپااااااااا

به طرف پله ها دوید و خودشو به در اتاق خدمتکارا‌کوبید..
جیمین:توروخدا کمک‌کنین بابام...

همه خدمتکارا بیرون اومدن...

_زنگ‌بزنین به اقای کیم یکیتون اورژانس‌خبر کنه..

جیمین:توروخدا بابام‌نفس‌نمیکشه..

دوباره به طرف اتاق باباش دوید و سعی کرد بلندش کنه...
نمیتونست..جسمش کوچیک‌تر‌و نا توان‌تر‌از این‌حرفا بود..

لعنتی به خودش فرستاد و صدای هق هقش بلند تر شد..

جیمین:ببخشید که‌بی عرضم‌بابا...نفس بکش..
الان...الان‌میبرمت...فقط صبر کنننن باشه..

جیمین:توروخدااااااا یکیو خبر‌کنید بیاد..

نگهبانا به سرعت وارد اتاق شدن و اقای پارک‌رو‌بلند کردن..
و به سمت‌یه ماشین‌بردن و سوارش‌کردن...

_زنگ‌زدیم‌به اورژانس..

جیمین:دیر‌میرسن.....

_ارباب..اگه‌اورژانس‌بیاد بهتره..

جیمین:بابامو نجات‌بدین... فقط بابامو نجات بدین....
.
.
.......
_متاسفم...ایشون‌ جونشونو تسلیم‌کردن...تسلیت‌میگم..کاری از ما ساخته نبود..

با شنیدن این جمله از دهن دکتر دیگه‌چیزی نشنید و روی زانوهاش نشست..

فلش بک

جیمین:اپااااااا‌توفو بده بم ..

اقای پارک:هی پسر..تو باید بدویی تا توپو بگیری..

خانم‌پارک:پسر کوچولومو اذیت‌نکن‌ مرد...توپو بده بهش بببینم

اقای پارک:اول بگو اپارو چقد دوست داری؟

جیمین:خعلییییی اندازه ایقد

اقای پارک:پس یه بوس بهم‌بده..

پایان‌فلش بک

نامجون:جیمین...جیمین‌شیی...

پ
گنگ با نامجون‌نگاه کرد..نمیشناختش..اون‌یه غریبه بود؟

پس‌باباش کو که بهش بگه این ادم‌کیه....

فلش بک

اقای پارک:گریه نکن‌ پسرم..این‌تقصیر تو نیست...تو..فرشته کوچولوی‌منی..قلب منی‌همه چیز‌منی..اینکه‌پسر‌کوچولوم گریه کنه...بخنده...عروسک‌بخواد.. شکننده
باشه..هیچ‌عیبی‌نداره..ولی الان‌بخاطر این شرمنده نباش و گریه نکن..

جیمین:اپا...همیشه کنارم‌بمون ..باشه؟

پایان فلش بک

نامجون:جیمینا..باشه عزیزم...اروم‌باش...دکتررررررررررر ..

SafeWhere stories live. Discover now