●25) Why Do You Live?

883 244 352
                                    

"تو اینجا چیکار میکنی؟"
گلوریا که روی تخت خودش نشسته بود، سریع روش رو به سمت مخالف برگردوند و سعی کرد تا جایی که میتونه بدون جلب توجه پسر اشک هاش رو پاک کنه.

"کلاسِ آخرم تشکیل نشد."
لویی با اخم وحشتناکی که با دیدن چشم های سرخ و اشکی دختر روی صورتش نقش بسته بود، کیفش رو روی تخت انداخت و به سمت گلوریا برگشت.
"چی شده؟ خوبی؟"

"چیزی نشده. آره خوبم."
گلوریا سرفه ای کرد تا گلوش رو صاف کنه و لبخند زد.
"استاد بِیمارد دوباره نیومد نه؟ کلاسِ دیروز ما رو هم کنسل کرد. معلوم نیست مرتیکه-"

اما قبل از اینکه جمله اش تموم شه دست لویی زیر چونه اش قرار گرفت و صورت دختر رو کامل به سمت خودش برگردوند.
حرکتی که نه خیلی ملایم و نه خیلی خشن بود. لویی فقط به اندازه ای به چونه اش فشار وارد کرد که دختر بدون مقاومت کردن، مستقیم بهش نگاه کنه.‌

"پرسیدم چی شده؟"

گلوریا چند لحظه به لویی خیره موند و دهنش چند بار باز و بسته شد اما نمیدونست باید چه جوابی بده. عادت نداشت. به اینکه کسی انقدر جدی همچین سوالی بپرسه و به اشک هاش واقعا اهمیت بده. هیچ وقت، هیچ کس اشک هاش رو جدی نمی گرفت چون اون همیشه درحال خندیدن بود.

و اکثر مردم فکر میکنن مگه عمقِ غم های یه آدمِ همیشه سرخوش، میتونه چقد زیاد باشه؟!

پس گفتنِ "خوبم." و عوض کردن بحث باعث میشد بیخیال موضوع بشن. بیخیال آدمی که جلوی چشم هاشون، به وضوح شکسته. بدون اینکه یه لحظه فکر کنن شاید بلندتر از همه میخنده، تا صدای گریه ای که از درون می کنه، به گوش بقیه نرسه.

اما لویی...اون اینجوری نبود. لویی اهمیت میداد. و دختر جوون بعدا به این نتیجه رسید که اون حتی "زیادی" اهمیت میده!

"من- عام، فقط...پریودم و شکمم درد میکنه!"
گلوریا دستپاچه جواب داد و وقتی نگاه شماتت بار لویی رو دید که بخاطر دروغِ ضایعش پوزخند میزد، لبش رو گاز گرفت.

"دوباره امتحان کن."
لویی جدی ترین قیافه ای که میتونست رو به خودش گرفت، قیافه ای که از وقتی با دختر آشنا شده بود هر روز بیشتر از قبل فراموشش میکرد، بعد دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و بدون اینکه اتصال نگاهشون رو قطع کنه روش خم شد و خیره به چشم هاش ادامه داد:
"و این بار حقیقت رو بگو."

"لویی! من حقیقت رو-"

گلوریا لب به اعتراض باز کرده بود که یکی از بچه های خوابگاه بدون اجازه تو اتاق پرید.

"گلوریا، سرپرست خوابگاه با تو کار داره."
خوزه یکی از پسرهای سال بالایی که تو طبقه ی دوم‌ خوابگاه زندگی میکرد گفت و وقتی گلوریا سرش رو تکون داد، بیرون رفت و در رو بست.

لویی با اخم غلیظی به گلوریا نگاه کرد قبل از اینکه به اجبار بیخیال ادامه مکالمه شه و از جلوی دختر کنار بره.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now