لویی با استرس برای آخرین بار تو آینه ی جلوی ماشین به خودش نگاه کرد و پیاده شد. کنارِ درِ سیاه رنگِ ساختمون ایستاد و خودش رو از جلوی هری کنار کشید.
هری با تعجب به لویی نگاه کرد اما قبل از اینکه با طولانی شدن واکنشش بهش توهین کنه نگاهش رو ازش گرفت و وارد ساختمون شد.
اینکه اون انتظار نداشت لویی انقدر جنتلمنانه برخورد کنه فقط بخاطرِ برخورد های خشکِ لویی و بحث هاشون نبود، هری برای فروختنِ کارهاش قبل از قرارداد بستن با راشل، با آدم های پولدار زیادی سروکله زده بود که فقط با دیدن لباس ها و ظاهرِ معمولیش حتی حاضر نشدن به نقاشی هاش نگاهی بندازن یا بهش شانسِ پیشرفت بدن.
و لویی...اون هم از همین آدم ها بود....
هری همزمان با دنبال کردنِ قدم های لویی، بیشتر به فکر فرو رفت و از اولین برخوردی که با لویی داشت، تا همین الان رو با ذره بین زیر نظر گرفت.
نگاهِ لویی وقتی هری ازش خواست بجای رفتن و انجام دادنِ کاری که داشت چارلی رو درمان کنه، خشک و سرد بود. میتونست قبول نکنه و به راحتی هری رو پس بزنه اما این کارو نکرد. لعنت! اون حتی برای پرداخت پول هم بهش فرصت داد و اینو تو روزهای بعد اصلا به روش نیاورد...
در طول این مدت، درسته رفتارِ ضد و نقیضی از خودش بروز داد اما همیشه متفاوت از اون پولدار های عوضی و خودخواه عمل کرد!
هری با شنیدن صدایِ سرفه ای به خودش اومد و نگاهشو به سمت صدا چرخوند.
لویی که بالاخره موفق شده بود توجه هری رو جلب کنه ابروشو بالا انداخت و سوالی بهش نگاه کرد اما وقتی نگاهِ گیج هری رو دید فهمید اون ناخواسته بهش خیره شده پس نگاهشو از هری گرفت و به تصویر خودش تو آینه ی آسانسور دوخت.لوییِ قاتل تو آینه بهش پوزخند زد، پاهاشو به عرض شونه باز کرد و دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد.
مردونه تر به نظر میرسید اما باز هم کافی نبود...در برابر مارتین با اون قد بلند و شونه های کشیده اش لویی هیچ شانسی نداشت.
مارتین...مارتین...
لویی چشماشو برای افکاری که مثل همیشه مشغول تحسین اون مرد شده بود چرخوند و ناخودآگاه لبخند محوی زد.
آشنایی با مارتین جز معدود اتفاقات خوبِ زندگیش بود که به لطف مادرخونده ش، الیویا اتفاق افتاد.
دوست های صمیمی دانشگاه و معشوقه های قدیمی...
رابطه ی کوتاهی که بخاطر مشکلاتِ خانودگی الیویا بهم خورد و خیلی زود تبدیل به یه عشق یه طرفه شد.لویی هیچ وقت جزئیاتِ دلیلِ بهم خوردنِ رابطه ی اون دوتا رو نفهمید اما اینو میدونست که مارتین هرگز از عاشق بودن دست نکشید. عشقی که هنوز ادامه داشت...
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson