یک، دو، سه....شصت و هفت، شصت هشت، شصت و نه....
دویست و چهار...
پونصد و سی و نه...
هزار...
هزار و صد و ده...
هزار و چهارصد و چهل "دقیقه"...!
و بدون اینکه کسی توجه کنه، یه روزِ کامل می گذره.
آدم ها نفس میکشن
راه میرن
میخورن
میخوابن
و چیز های زیادی تغییر می کنه!یه نفر تو تصادف عزیزش رو از دست میده.
یه نفر دیگه، با بدنیا آوردن بچه، یه آدمِ شکننده به این دنیای سرگردون اضافه میکنه.
همسایه ات برنده ی لاتاری میشه و به هر چیزی که میخواد میرسه.
شریکِ پدرت سرش کلاه میذاره و اون هر چیزی که داره از دست میده.
تو یه قدم اشتباه برمیداری و زندگیت رو به نابودی می کشونی.
یا با یه قدم درست، آیندت رو تغییر میدی.
شاید هم،
"با یه نفر آشنا بشی."
کسی که طبق سرنوشت، زندگیت رو تغییر میده!اما، برای خیلی از آدم ها، همچین اتفاق نمیوفته.
اتفاقی که مسیرِ کلِ زندگیشون رو عوض کنه، جوری که حتی فکرش هم نمی کردن.
نه.
زندگی اکثرِ ما آدم ها دقیقا همون راهی رو طی می کنه که ازمون "انتظار" میره.
چون نمی جنگیم.
خسته میشیم.
ایمانمون رو به آرزوهایی که داریم از دست میدیم.
دست از رویاپردازی بر می داریم و...بزرگ میشیم!اما حقیقت اینه: بزرگ شدنی که معنیش، همرنگ شدن با جماعته، یه جنایته!
جنایتی که آدم ها در حق خودشون انجام می دن چون توانایی جنگیدن با شرایط سخت رو ندارن.
آدم ها، برای جنگیدن واسه آرزوهاشون، زیادی خسته ان...زیادی ناامید، زیادی دلمرده...
بیشترشون هم می ترسن...
میترسن و انکارش می کنن.اون صدایِ ظاهرا دلسوز و فریب دهنده تو ذهنشون می چرخه و زمزمه میکنه :" هدفات فقط یه مشت آرزوی دست نیافتنی ان. با ادامه دادن این راه، نه تنها به آرزوهات نمیرسی، چیزایی که میتونی واقعا داشته باشی رو هم از دست میدی و در آخر، از این تلاش های بی فایده برای رسیدن به غیرممکن، پشیمون میشی. پشیمون میشی چون "چیزی" برات باقی نمیمونه."
و اونا میترسن از این انتخاب بزرگِ بینِ رفتن و نرفتن.
تلاش کردن و نکردن.
باور داشتن و نداشتن.
موندن و رد شدن.و انقدر این بین میمونن و هیچ کاری انجام نمیدن تا...
بزرگ میشن.و این دقیقا چیزی بود که هری نمی خواست!
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanficلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson