های(=مطمئنم یادتون نیست ولی تو پارت ۳۲ درمورد گذشته هری و اینکه همیشه پدر و مادرش سرزنشش میکردن و تو سه سالگی یه مریضی بد گرفت که اوضاع مالیشون رو بهم ریخت توضیح دادم اما این پارت قراره یکم عمیق تر با گذشته ی هری آشنا بشید.
لاویو♡
***
بیشتر آدمها اتفاقاتی که تو بچگیشون افتاده رو جدی نمیگیرن. یا فراموششون میکنن و وقتی بزرگ میشن، برای هر تصمیم اشتباهی که میگیرن خودشون رو سرزنش میکنن. درحالی که اکثرشون نتیجه ی اتفاقات بدیه که وقتی سنشون کمتر بود براشون افتاده.
وقتی که چیزی از دنیا نمیدونستن و فقط به اطراف نگاه میکردن و سوال می پرسیدن تا یاد بگیرن، تا خودشون رو بشناسن یا آدم ها رو.
و گاهی، اتفاقات دست به دست هم میدن تا شناخت تو از دنیا، مردم و عشق، دردناک... یا حتی ترسناک باشه. اینجوریه که تروماها در آینده به سراغت میاد و تو نمیدونی چرا این شکلی هستی؟ چرا الان فهمیدی که این شکلی هستی؟ و چرا برخلاف تمام وجودت که عمیقا میخواد اینجوری نباشه، نمیتونی خودت رو تغییر بدی؟
"تو بهم دروغ گفتی!"
هری از لای در اتاق پدر و مادرش که کمی باز مونده به داخل نگاه میکنه و بعد خیلی سریع سرش رو میدزده و نگاهش رو به دست های کوچیکش میدوزه. صدای فریادهای بلند آشنایی از خواب بیدارش کرده و اون رو به این سمت کشونده اما حالا احساس میکنه نباید پاش رو تو اتاق بذاره یا حتی اعلام حضور کنه.
"باشه! آره! دروغ گفتم ولی چون این دروغ به نفع خودت بود آنه! به نفع هری بود! مخصوصا وقتی اون مریض بود و ما به پول بیشتری نیاز داشتیم!"
اون تا الان صدای پدرش رو انقدر بلند نشنیده و این باعث میشه بترسه. هری معنی کلمه ی دروغ رو میدونه. مادرش چند هفته پیش بهش گفته بود که دروغ یعنی مخفی کردن حقیقت درمورد چیزی. آنه گفته بود بعد از قتل، این بدترین کاریه که یه آدم میتونه انجام بده. و حالا پدرش اینکار رو انجام داده بود؟!
"خفه شو! هری یک ساله که خوب شده اما تو همچنان داری به این کار ادامه میدی! درضمن، اگه شغل واقعی لعنتیت رو میدونستم اصلا اینجا نمیموندم، چه برسه به اینکه هری رو بدنیا بیارم! من از یه مجرم لعنتی که کارش آسیب زدن به مردمه بچه نمیخوام! هیچ وقت نمیخوام یکی شبیه تو به این دنیا اضافه کنم! بدنیا اومدن هری یه اشتباه بود و خدا هیچ وقت بخاطرش من رو نمیبخشه!"
بدنیا اومدن اون اشتباه بود؟!
هری شوکه ست اما شوکه تر میشه وقتی از لای در میبینه که دست پدرش تو صورت مادرش فرود میاد و شدت ضربه انقدر محکمه که مادرش روی زمین میوفته.
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson