●55)What Is Your Red Line?!

285 98 277
                                    

"ما اون رو نکشتیم فقط چون رئیس یه باند خلافکاری بود. مگه نه؟"
لویی به بلو که درحال عوض کردن بخیه اش بود نگاه کرد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

"منظورت چیه؟"
بلو اخم کرد و بعد زیر لب غر زد:"فقط کافی بود قهرمان بازی در نمیاوردی و الان من مجبور نبودم اینکار رو انجام بدم."

"میدونم از بخیه زدن بدت میاد اما نمیتونستم بذارم خودت رو به کشتن بدی."
لویی گفت و بلو تیکه ای که انداخت رو گرفت چون عقب کشید و بهش خیره شد.

"من خودم رو به کشتن نمیدادم. و چیزی بین من و اون مرد نبود. دیشب فقط از اون شب‌هایی بود که زیادی عصبانی بودم و کنترلم رو از دست دادم-"

"بهم دروغ نگو."

لویی وسط حرف بلو پرید و وقتی پسر به قصد مخالفت باهاش شروع به حرف زدن کرد بلندتر حرفش رو داد زد:" بهم! دروغ! نگو! بلو!"

"چه مرگته لویی؟!"
بلو هم داد زد و دست به سینه شد.

"اره ما به بقیه دروغدمیگیم اما تو حق نداری به من دروغ بگی. من دوستمم!"
لویی نفس عمیقی کشید تا آروم تر شه و سعی کرد ملایم تر حرف بزنه.
"من و تو فقط همدیگه رو داریم. پس اگه میخوای چیزی رو بهم نگی باشه، نگو. بگو نمیخوام درموردش حرف بزنم. باشه؟ بهم دروغ نگو."

"باشه."

بلو بعد از چند لحظه جواب داد و لویی لبخند محوی زد.
"خوبه‌. چون من از اینکه به کسی که برام مهمه یا دوسش دارم دروغ بگم متنفرم. دروغ گفتن یا دروع شنیدن، خط قرمزمه."

"باشه."
بلو دوباره تکرار کرد و بعد دستکشش رو درآورد‌. اون ها رو روی میز کوچیکی که کنارشون بود انداخت و به سنت در رفت.
"کار من اینجا تمومه. مواظب زخمت باش. و یادت باشه دیگه درمورد اون ازم چیزی نپرسی چون نمیخوام درموردش حرف بزنم."

لویی سرش رو تکون داد و بعد درحالی که بخاطرِ دعوای کوچیکشون که جز معدود دفعاتی بود که با پیروزی اون همراه بود و بلو به حرفش گوش کرده بود لبخند میزد، چشم هاش رو بست.

***


شنیدنِ دروغ، مثل خوردن غذای بدمزه‌ست. مخصوصا وقتی بخوای تظاهر کنی که اون دروغ رو باور کردی، تظاهر کنی که اون غذا مزه‌ی خوبی داره.

اونوقته که لبخند میزنی و میگی 'هی، مزه اش اونقدر هم بد نیست.'
لبخند میزنی و قاشق بعدی رو تو دهنت میذاری اما تنها چیزی که موقع قورت دادن مزه ی تلخش بهش فکر میکنی اینه که دیگه غذای پخته شده توسط اون آدم رو نمیخوری.

یا کاش زمان به عقب برمیگشت و اصلا از اول دستپختش رو امتحان نمی‌کردی. حتی به این فکر کنی که چرا داری اینکار رو میکنی؟ چرا اون آدم انقدر برات ارزش داره که یه بشقاب کامل از اون غذای بدمزه رو میخوری و تظاهر میکنی همه چی خوبه؟ یا حاضری چند بار دیگه اینکار رو براش بکنی قبل از اینکه اون دست پختش بهتر بشه؟! یا اصلا دست پختش بهتر میشه و یا شروع به کمک گرفتن از بقیه میکنه و جلوی تو تظاهر میکنه که بهتر شده؟!

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now