دوستِ واقعی
همون کسیه که تو میتونی پیشش کلاهِ 'من حالم خوبه' رو از روی سرت برداری، از هم بپاشی و مطمئن باشی اون قرار نیست بهت پشت کنه.دوستِ واقعی
کسیه که قضاوتت نمیکنه، از تاریک ترین رازهات خبر داره و هنوز...بهت احترام میذاره و دوست داره.دوستِ واقعی
خواهر نیست
برادر نیست
اما خانواده ست.و هیچ کس نمیدونه، از دست دادنِ دوستی که روحِت رو لمس کرده، میتونه چه تاثیر عمیقی رو تمام زندگیت بذاره...
تاثیری که باعث سقوط لویی و تغییر مسیرِ زندگیش شد...
نگاهِ لویی تو کلاسِ شلوغِ آناتومی پستانداران چرخید و بدون توجه به دخترایی که بهش زل زده بودن جلو رفت.
تمایلی به صحبت با کسی نداشت. براش مهم نبود اولین روز دانشگاه رو کاملا تنها بگذرونه. درواقع این دقیقا چیزی بود که الان بهش نیاز داشت.
پس از بین صندلی ها گذشت تا آخرین ردیف و تو دورترین جای ممکن به استاد بشینه.
"هی هی! صبر کن!"
لویی که تو حالتی بین نشستن رو صندلی و ایستادن بود، از جا پرید و دوباره ایستاد.
دخترِ بور و قد کوتاه رو به روش درحالی که نفس نفس میزد به صندلی که چندتا برگه روش بود اشاره کرد و ابروشو بالا انداخت.
" این صندلیه منه. من حتی جزوه امم جا گذاشتم!"نگاهِ لویی بین برگه ی نامرتب و کاملا سفیدی که اصلا شبیه جزوه نبود و دختر چرخید و اخم کرد.
" ولی اون برگه ها که کاملا سفیده!""سفید؟ پِفف! نه اونا نامه ی عاشقانه ی نامزدم از پاریسه و جوری نوشته که فقط من میتونم بخونم!"
دختر با غرورِ ساختگی گفت و لبخند مسخره ای زد.لویی ابروشو بالا انداخت و سعی کرد جلوی لبخندی که ناخواسته روی لباش نشسته بود رو بگیره.
" ولی تو همین الان گفتی جزوه ات رو جا گذاشتی!"دختر پس گردنشو خاروند و لبخندِ وارفته اش رو جمع کرد. ابروشو بالا انداخت و دستشو محکم رو برگه ها کوبید.
"هر چی هست مال منه، تو میتونی بری!"نگاه لویی بینِ دختر و برگه ها چرخید، داشت دروغ می گفت و این از تک تک حرکاتش معلوم بود اما لویی نمیخواست بیشتر از بحث کنه پس شونه اش رو بالا انداخت و رو صندلی خالیِ جلوی اون نشست.
اما طولی نکشید که چیزی از بغل تو پهلوش فرو رفت و از جا پرید.سریع به عقب برگشت و با دیدن همون دختر که بلند می خندید اخم کرد.
" میشه بگی مشکلت چیه؟!"دختر به سختی خنده اش رو کنترل کرد و دستشو جلو برد.
" عام...خب...فقط یادم رفت اسمتو بپرسم. من گلوریام. و تو؟!"
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson