○52)What's the thing you're running from?

341 96 110
                                    

روزهای خوب، روزهاییه که فراموش میکنی زندگیت چجوری بوده. تو کی هستی. یا چه خطراتی آینده ات رو تهدید میکنه.

روزهای خوب، روزهاییه که فکر میکنی گذشته ات رو پشت سر گذاشتی و یه آدم جدید شدی. یه برنامه ی مشخص و یه هدف تازه داری و انگیزه برای تلاش.

روزهای خوب روزهاییه که میخندی، می بوسی، به آغوش میکشی و همه ی سختی هایی که کشیدی و قراره بکشی، از یادت میره.

اما روزهای خوب،
اون ها دوومی ندارن.

فرار از خودِ واقعیت، از گذشته ات، از اتفاقاتی که برات افتاده و از کارهایی که انجام دادی ممکن نیست. اون ها شکارت میکنن‌. درست مثل سایه هایی زنده. تو روشنایی روز دنبالت میکنن و شب ها تو تاریکی، دورت رو میگیرن.

تا وقتی که مجبور میشی واقعیت رو قبول کنی، اینکه هیچی تغییر نکرده و تو تمام مدت فقط داشتی تظاهر میکردی و خودت رو گول میزدی. بعد بالاخره به خودت میای و می‌فهمی چیزی که همیشه داری، درواقع یه مشت روزهای بده.

***

[چهار ساعت و بیست و سه دقیقه قبل]

پسر چشم های تیره اش رو روی دختر جینجری که پاهاش رو دور میله حلقه کرده بود و پوزخند روی لبش نشون میداد از اینکه توجه تمام مردهای توی بار رو به خودش جلب کرده راضیه چرخوند و نگاهش روی رون های لخت دختر متوقف کرد.

این اولین باری نبود که به همچین جایی میومد و قطعا اون دختر اولین استریپری نبود که میدید، اما اولین باری بود که یکی از اون ها قصد کشتنش رو کرده بود.

یا حداقل این چیزی بود که مردی که تونسته بود یه زخم سطحی روی بازوش بجا بذاره گفته بود. اینکه مارگارت لارسن، ملقب به لیتل فاکس، تنها دختر سفیری که به دست اون کشته شده بود، انتقام پدرش رو میخواد.

"لیتل فاکس."
بلو زیر لب زمزمه کرد و نگاهش بالاتر رفت. شکم تخت، سینه های درشت، ترقوه تیز و گردن سفید دختر رو از نگاه گذروند و به لب ها و چشم های درشتش رسید.

شیطنتِ اون نگاهِ عسلی، قطعا به روباه ها میخورد. و با نمایش راه انداختن توی یکی از بارهای مخفی لندن که مخصوص خلافکارهایی بود که از پدرش محافظت میکردن و نشون دادن بی پروایی خودش، قطعا رفتارش هم به لقبش شباهت داشت.

مارگارت به یکی از مردهایی که بهش نزدیک شده بود چشمک زد و بعد بدنش رو جوری تاب داد و چرخوند و به عقب خم شد که از پایین به بالا بهش نگاه کنه.

بلو ابروش رو بالا انداخت چون با وجود اینکه برای همه این صحنه فقط یه صحنه ی سکسی جذاب بود، اون بخاطر زاویه ی خاصی که به اون‌ها داشت تونست با لبخونی متوجه بشه که دختر چی زیر گوش مرد زمزمه کرد:"بکشش."

یه نفر دیگه. یه نفر دیگه هم قرار بود به دست اون دختر کشته شه و این چیزی بود که باعث شد بلو اخم کنه و نگاهش رو از دختر بگیره. کشتن اون تو همچین جایی سخت و خطرناک بود. باید به مخفی‌گاهش برمیگشت و بیشتر درموردش تحقیق میکرد.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now