●15) Do you have Someone Different?

1.1K 283 905
                                    


اولین پارت از سان که نه ویرایش داره نه بتا رید چون نه حوصله شو داشتم نه وقتشو.xx

.
.
.
.

ماشین و پارک کرد و ازش پیاده شد. دستی به موهاش کشید و قدم های محکمشو به سمت دانشگاه برد.

مرد جوون با دانشکده دامپزشکی نیویورک غریبه نبود. در واقع تمام پیچ و خمش و میدونست. اما حس عجیبی داشت. این بار نه به عنوان دانشجو، بلکه به عنوان یکی از پزشک های برتر سال وارد اونجا میشد.

خاطرات مختلف، مثل مورچه هایی که به تیکه ای قند رسیده باشن از سر و کولش بالا میرفتن و حتی تکون دادن سرش هم کمکی به فاصله گرفتنشون نمیکرد.

از محوطه ی سرسبز دانشگاه گذشت و در حالی که روی سنگفرش قدم بر میداشت نگاهش و به اطراف چرخوند.

'هی، لویی؟ بالاخره اومدی؟ اخماتو باز کن پسر! سر صبح سعی کن یکم لبخند بزنی!'

صدای گلوریا که همیشه از چهره ی پراخم یا بی حسش شکایت میکرد تو گوشش شنیده شد و لویی به طرز مسخره ای نتونست جلوی باز شدن گره های ابروشو بگیره.

لبخند محوی که روی صورتش نشست با شنیده شدن دوباره ی صدای گلوریا همراه شد.

'اوه ماهیچه های صورت مستر تاملینسون هم توانایی کش اومدن و تکون خوردن دارن! همینجوری وایسا باید ازت عکس بگیرم! لبخند زدن تو از عجایب هفت گانه ی دنیاست من وظیفه دارم ثبتش کنم!'

لبخند لویی کش اومد و ناخودآگاه چشماشو چرخوند.

میتونست خودش رو ببینه که داره از گلوریایِ گوشی به دست فرار میکنه.

صدای خنده های از ته دلشون محوطه رو پرکرده بود و لویی درحالی که سعی میکرد کتابشو تو سر و صورت گلوریا بکوبه تا اونو از خودش دور کنه به فحش های بلندی که گلوریا بهش میداد میخندید.

' تو بهترین دوستی بودی که داشتم لویی...'

صدای غمگین گلوریا تو ذهن لویی پیچید و خاطرات قدیمی از جلوی چشماش محو شد.

مرد جوون سوزش آشنایی رو تو چشماش حس کرد اما سریع نفس عمیقی کشید و تند تند پلک زد تا مانع جمع شدنِ اشک تو چشماش بشه. الان وقتش نبود. اون یه کنفرانس لعنتی پیشِ رو داشت.

ولی چرا ناراحت بود؟
مگه نه اینکه گلوریا الان زندگی بهتری داشت؟
همه چیز درست شده بود. دیگه دردی حس نمیکرد. دیگه تحقیر نمیشد.
اون بالاخره آزاد شده بود و این آزادی رو مدیون لویی بود.

لویی نفسش و بیرون فرستاد و جلو رفت. باید زودتر این کنفرانس و تموم می کرد و به مطبش بر می گشت.

با باز کردن درِ سالن کنفراس همه ی سر ها به سمتش برگشت. نگاهِ مشتاق و پر از تحسین دانشجوها و اساتیدی که برای گوش کردن به کنفرانسش جمع شده بودن روی لویی ثابت شد.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now