اگر یه نفر یه کار درست انجام بده و ازش لذت ببره، با خوشحالی و غرور درموردش با بقیه صحبت میکنه.اما وقتی یه نفر یه کارِ نادرست انجام میده و ازش لذت میبره، سعی میکنه با مخفی کاری یا توجیه خودش تاجای ممکن خودش رو بیگناه و حتی قربانی و یه آدمِ خوب نشون بده.
هیچ کس با گفتنِ "آره من قلبش رو شکوندم و از اینکار لذت بردم!" یا با به زبون آوردنِ "آره، من از مسخره کردن بقیه لذت میبرم!" روی اینکه آدمِ خوبی نیست مهرِ تایید نمیزنه.
چرا؟! چرا همه اصرار به خوب نشون دادنِ خودشون دارن؟! اصلا خوب بودن از کی تبدیل به یه قانون و سنت شد؟! مگه نه اینکه تبدیل شدن به یه "آدمِ خوب" ایده آل که هیچ وقت کارِ نادرستی انجام نمیده ممکن نیست و فقط میشه با دروغ تظاهر به وجود داشتنش کرد؟! تظاهر و دروغی که درواقع ازمون 'آدمِ بدی' میسازه؟!
هیچ انسانی بدونِ نقص اخلاقی وجود نداره. همه ی ما کارهای اشتباه متفاوتی برامون وجود داره که از انجام دادنش لذت میبریم. غیبت کردن؟ دروغ گفتن؟ آسیب زدن بهم از روی حسودی؟ تحقیر کردن بقیه؟
و این لیست همینطور ادامه داره. آدمِ خوبی که هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمیده فقط یه افسانه ست که همه ی ما تظاهر به باور کردنش میکنیم.
چیزی به اسم آدم خوب وجود نداره. همه ی ما فقط آدم های بدی هستیم که تو دروغ گفتن و خوب نشون دادن خودمون عالی عمل میکنیم.
آدمی که کمتر تظاهر به خوب بودن میکنه و آدم بدی دیده میشه درواقع آدمِ صادقیه و یه آدم بدِ صادق، خوب تر از یه آدمِ بده که تظاهر به خوب بودن میکنه.
مخصوصا آدمی که "همه" با هر سطح از اخلاقیات و هر جایگاهی، به خوب بودنش اعتقاد داشته باشن!
اون یا ریاکار و دو روئه که میدونه با هر کسی باید چطوری رفتار کنه، یا آدمِ مطیع و تویسریخور از همه ست و یا خود واقعیش رو پنهان کرده و به هر کسی چیزی رو نشون میده که اون میخواد.چون این حقیقته که شما نمیتونین "همه" رو راضی نگه دارین. همیشه... همیشه یه نفر هست که بهتون نگاه کنه و بگه نه! تو خوب نیستی! نه، تو به من آسیب زدی!
آدم های خوب واقعی، درواقع آدم هایِ بدی ان که هیچ وقت از تلاش برای خوب بودن خسته نمیشن. از تلاش برای رسیدن به غیرممکن.
هری فکر میکرد میتونه آدم خوبی باشه اما وقتی به جرمی زنگ زد و فهمید مارتین و ایزابلا بچه اشون رو از دست دادن به این نتیجه رسید که باید از گول زدن خودش دست برداره.
اون برای رسیدن به چیزی که میخواست به آدم های زیادی آسیب زده بود. به لویی، به خانواده های تحت حمایتِ خیریه ی راشل و به مارتین و ایزابلا...
و هنوز میدونست که اگه برگرده عقب دوباره همین راه رو انتخاب میکنه. دوباره اون شب سگش رو پیش لویی میبره تا درمانش کنه و دوباره راضی میشه تا با لویی این جنگ رو علیه راشل به راه بندازه.
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson