●27) What Is The Most Exciting Thing That You Did?

944 239 987
                                    

آدم ها ناخودآگاه دوست دارن به چیزهایی که امیددهنده ان ایمان بیارن، باور کردن اینکه خوبی و عشق قوی ترین نیروی دنیاست خیلی راحت تر از باور کردن اینه که نفرت و عصبانیت حتی میتونه از اون ها هم قوی تر باشه.

اونا ترجیح میدن با قولِ دنیای رنگارنگی که پر از دروغ های شیرینی مثل افسانه یِ پیروزی خیر بر شر که ساخته ی دست خود انسان هاست، خودشون رو گول بزنن تا برای همیشه با خاکستری بودن دنیا، غیرواقعی بودن اسب تک شاخ و غیرمنطقی بودن وجودِ قهرمانی که کل دنیا رو نجات میده کنار بیان.

درحالی که واقعیت خیلی بی رحمانه تر از چیزیه که فکر میکنن.

چیزی به اسم قهرمان وجود نداره.
حتی پشتِ بیشتر کارهای خوبی که آدم ها انجام میدن یه دلیل خودخواهانه و بد وجود داره.

انسان ها، موجوداتی هستن که نفرین شدن تا همیشه از چیزی عصبانی باشن اما لبخند زنان از کنار هم‌رد بشن و احساس واقعیشون رو با مهارت بالایی، مخفی کنن.

اما یه روز، یه جایی، این عصبانیت خفته زیر خاکستر اونا رو به سمت دیوونگی میکشونه. دیوونگی ای که نوعش برای هر کسی متفاوته...

یکی به خودش آسیب میرسونه، یکی به بقیه، و لویی؟
به هر دو!

لویی به بقیه آسیب میزد و با اینکار، خودش بیشتر از اونا آسیب میدید اما به هرحال انجامش میدادچون فقط اینجوری تحمل همه چیز آسون تر میشد.

عصبانیتش کمتر میشد. عصبانیتی که از مردم داشت. عصبانیتی که از خودش بخاطر اینکه نمیتونست همه رو نجات بده داشت. عصبانیتی که بخاطر مزخرف بودن دنیا و ناعدالتی هاش داشت. چون اینجوری بالاخره حس میکرد داره یه کاری انجام میده.

یه کار موثر. یه راه حلِ همیشگی برای احساس نکردنِ درد. عدالتی که توسط اون اجرا میشد، کسی که با گوشت و پوست ناعدالتی رو چشیده بود.

"پس بهوش اومدی؟"
لویی درحالی که توی زیرزمین مخفیِ خونه اش، روی صندلی نشسته بود و به چاقوش نگاه میکرد با شنیدن کشیده شدن چرم و تقلاهایی که خبر از بیدار شدن هیلاری میداد، لبخند زد و بدون اینکه بهش نگاه کنه پرسید.

پلک دختر از ترس پرید و بیشتر سعی کرد خودش رو از اون بندها رها کنه اما فایده ای نداشت.‌

"هی هی، آروم باش...من میخوام چیزی که همیشه میخواستی رو بهت بدم."
لویی بالاخره دست از نگاه کردن به چاقوش برداشت و از جاش بلند شد.

هیلاری دختری بود که از بچگی تنها بود. هیچ وقت سطحش با بچه های مدرسه نمی خوند و همیشه توسط هم کلاسی هاش مسخره میشد. حتی گاهی کتک میخورد و این وضع برای چند سال متوالی ادامه داشت.

تلاش های دخترک برای کمک خواستن از خانواده اش فقط به بی توجهی یا سرکوفت ختم میشد و حتی گریه ها و التماس هاش برای تغییر مدرسه اش فایده ای نداشت. از نظر اونها اون فقط یه دختر لوس بود که داشت همه چیز رو الکی بزرگ میکرد.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now