○34) What is love?

730 201 732
                                    


آنچه در پارت قبل سان گذشت:

لویی اومد خونه. تمام.

***

افرادی تو دنیا وجود دارن که فکر میکنن عشق فقط یه توهمه. یه توهم شیمیایی که بدن رو به اشتباه میندازه و انسان رو به تباهی میکشونه.

مردان و زنانی هستن که معتقدن عشق ساده ست. با اولین هیجان زدگی، اولین تپش قلب، اولین لمس عاشق میشن و به سمت معشوق میدوان. و بعد با اولین سختی و اولین تنش، ناامید میشن و مسیرشون رو عوض میکنن.

و بعد یه دسته دیگه از مردم وجود دارن. کسایی که باور دارن دنیا بر پایه ی عشق بنا شده. برای اون ها، عشق چیزیه که صبح از خواب بیدارشون میکنه و شب بیدار نگه شون میداره. اون ها رو به سمت اهدافشون میکشونه و به سمت دنیایی فراتر از خط قرمزهای معین شده هول میده.

برای اون ها عشق دلیل طلوع خورشید و درخشش ستاره ها تو شبه. برای اون ها عسق قدرتیه که باعث میشه به هر مشکلی فائق شن و در برابر سختی ها دووم بیارن. برای اونها... عشق همه چیزه.

تو این دنیا کسایی وجود دارن که با عشق زندگی میکنن. کسایی هستن که برایِ عشق زندگی میکنن.
و کسایی که برای همیشه ازش محروم میمونن.

لویی همیشه فکر میکرد از آخرين دسته ست و همیشه از عشق محروم میمونه، چون لیاقتش رو نداره. وقتی افکارش به سمت عشق میرفت صداهای توی سرش که هرکدوم برای یکی از قربانی هاش بود بهش میخندیدن. چطور میتونست فکر کنه کسی زوی زمین هست که اون و هدفش رو درک میکنه؟ که وقتی تمام اون رو ببینه، با وحشت ازش فرار نمیکنه؟!

پس پسر جوون دست احساساتش رو می گرفت و اون ها رو عقب میکشید. سرکوب احساساتِ طغیانگرش سخت بود، اما هر چی گذشت راحت تر شد. انقدر راحت که موفق شد حقیقت بزرگی که تو زندگیش وجود داشت رو کاملا نادیده بگیره. حقیقت وجودِ یه حفره.

حفره ای که تصویرش جلوی چشم هاش و خلاء و سرماش روی پوستش حس میشد وقتی توی مطب، یه زوج با لبخند سگ شون رو برای معالجه می آوردن و پسر دست دختر رو یک لحظه هم رها نمیکرد. وقتی تو راه برگشت به خونه پشت چراغ قرمز می ایستاد و با چرخوندن سرش، میدید که تو ماشین کناری چطور یکی از پسرها درحال بوسیدن اون یکیه. حتی وقتی از تنهایی دیوونه میشد و به دیدن فیلم پناه میبرد.

عشق همیشه اونجا بود. جلوی چشم هاش. جوری که به نظر می رسید کافیه دستش رو دراز کنه تا لمسش کنه. اما میدونست اجازه ی این کار رو نداره.

برای لویی عشق مثل شیرینی ای بود که همسایه اش هر چند وقت یک بار می پخت و اون میتونست بوش رو که همه جا پیچیده حس کنه. بعد وقتی با تمام وجود دلش گوشه ای ازش رو میخواد فقط چشم هاش رو ببنده و تصور کنه که مزه اش میتونه چجوری باشه...

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now