آنچه گذشت:لویی رید به هری.
خیخیخی...
خب بریم ادامه.***
همه ی ما شنیدیم که پول خوشبختی نمیاره و تعداد زیادی از ما هم این رو باور کردیم. اما هر چی بیشتر بزرگ شدیم بیشتر بهمون ثابت شد که این جمله، بزرگ ترین و مسخره ترین دروغیه که تو تاریخ بشر گفته شده.
پول میتونه خوشبختی بیاره. میتونه آرامش بیاره. میتونه شادی بیاره. چون راحتی میاره.
پول میتونه زیبایی بیاره. میتونه سلامتی بیاره. میتونه موفقیت بیاره. چون امکانات میاره.
پول میتونه اعتماد به نفس بیاره. میتونه آزادی بیاره. میتونه زندگی بیاره. چون محدودیت ها رو برمیداره.
تنها چیزی که حتی پول، بزرگ ترین قدرت دنیا هم از بدست آوردنش ناتوانه، عشقِ واقعیه. تو نمیتونی به کسی پول بدی تا خالصانه و بدون هیچ شرطی، عاشقت باشه. که جونش رو برات فدا کنه و از همه چیز بخاطرت بگذره. عشق اینجوری کار نمیکنه.
پس تنها وقتی خوشبختی با داشتن عشق واقعی معنا پیدا کنه، اونوقته که شاید... فقط شاید، جمله ی 'پول خوشبختی نمیاره.' یه دروغ مسخره نباشه.
اصلا شاید کسی که برای اولین بار این جمله رو به زبون آورد، عاشقِ تهی دستی بود که معشوقه اش رو برای اولین بار توی پارک بوسید و بعد خوشبختیِ توی چشماش با حسرت عمیقِ مردِ شیک پوش نشسته روی نیمکت رو به رویی، تلاقی کرد.
یا شاید این مردِ شیک پوش نشسته روی نیمکت بود که درحالی که پک عمیقی از سیگارش می گرفت و نامه ی خداحافظی معشوقه اش رو داخل مشتش میفشرد، با دیدن خوشبختیِ توی نگاه مردِ تهی دست این جمله رو زیر لب زمزمه کرده.
'پول خوشبختی نمیاره.'و برای همین بود که لویی با دیدن لبخندهای هری و تلاشش برای نزدیک شدن بهش، با وجود داشتنِ همه چیز، بخاطرِ دوری ازش احساس بدبختی میکرد. مرد جوون حالا که میدونست نمی تونه عشقش رو داشته باشه، خوشبختی رو حتی بیشتر از قبل گم کرده بود.
برای لویی این دیوونه کننده بود، تجربه ی دزدیده شدنِ کمبود آرامشی که تو کل زندگیش احساس میکرد توسط هری، فقط با یه بوسه ی کوتاه. پس درمونده از دردی داشت میکشید، چشم هاش رو می بست و سعی میکرد به اون لحظه فکر کنه، جزئیاتش رو به یاد بیاره و دوباره اون خوشبختی و آرامش رو احساس کنه.
"آره کارش رو تموم کردم. الان هم یه سوژه ی بزرگ تر دارم."
لویی از جا پرید و به پسر لاغری که لبه ی پنجره نشسته بود نگاه کرد.
"دیوونه شدی؟ اون بیرون پر پلیسه! اینجا چیکار میکنی؟!"
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson