○28)What's the darkest feeling you've ever had?

915 244 1.2K
                                    


تجربه ی نزدیک به مرگ، اتفاقیه که توش یه نفر تا دم مرگ میره اما نجات پیدا میکنه. یا جونش تهدید میشه و احتمال اینکه ممکنه بمیره، باعث میشه اون آدم تمام زندگیش رو زیر سوال ببره.
اشتباهاتش چی بود؟ چطور زندگی کرد؟ اهدافش چه ارزشی داشت؟ انگیزه اش برای انجام کارهاش از چی سرچشمه میگرفت؟

پول. خانواده. نفرت. عشق؟
معنی همه چیز عوض میشه!

و حالا پسرِ بیست و چند ساله، روی تختِ بیمارستان توی خودش جمع شده بود و فکر میکرد، به تمام چیزهایی که از خودش گرفته بود تا کسی قضاوتش نکنه. به تمام لحظه هایی که خودِ واقعیش رو مخفی کرد تا برق پوزخندی که روی لبهای بقیه میدید کورش نکنه. به اینکه با خودش چیکار کرده بود؟!

تقه ای به در خورد و چونه ی هری لرزید. چند ساعتی میشد که از تحویل دادن نقاشی هاش به راشل میگذشت. و اگه پیش بینی لویی درست از آب در میومد کسی که پشت در بود، فرشته ی مرگِ اون و دست آموز راشل بود، نه پرستاری که هر روز فرار نکردنش از اتاق رو چک میکرد.

"آقای استایلز؟"

هری سعی کرد احساسات آشفته اش رو کنترل کنه و چشم هایی که به سختی بسته نگه داشته بود تا شاید خوابش ببره رو باز کرد. برای اولین بار تو سه هفته ای که اونجا بود از اینکه صدای نازکِ دخترِ پرستار رو نشنید ناراحت شد. مثل اینکه باز هم حق با لویی بود.

هری آروم به سمت مردِ هیکلی و قد بلندی که سر تا پا مشکلی پوشیده بود برگشت و نگاهش کرد.
"بله؟"

"افلاک هستم. آقای استینگر من رو فرستادن. کارهای مرخصیتون تموم شده. ایشون خونه ی جدیدتون رو براتون آماده کرده. من تا اونجا همراهیتون میکنم."
مرد با لحن جدی ای گفت و عینکش رو از چشم هاش برداشت.

"ازشون ممنونم ولی من میتونم خودم تنها هم به اونجا برم. فقط کافیه آدرس رو بهم بدین."
هری سعی کرد خونسرد بگه و تا حد زیادی هم موفق شد اما دستاش که زیر ملافه از حس ناامنی زیاد به رو تختی چنگ زده بود احساس واقعیش رو نشون میداد.

"متاسفانه آقای راشل اصرار داشتن که حتما من برسونمتون. ممکنه باز هم بهتون حمله بشه. امیدوارم درک کنین که همه ی این ها بخاطر خودتونه اقای استایلز. "
افلاک با صدای بمی جواب داد و حالت چهره اش طی حرف زدن یا حتی بعدش هیچ تغییری نکرد. درست مثل رباتی که فقط قابلیت پردازش یه حالت چهره ی ثابت و خشک رو داره. و این هری رو بیشتر ترسوند.

"باشه.‌ پس میتونم لباسم رو عوض کنم؟"
هری با لحنی پرسید که درواقع به این معنی بود که اون رو تنها بذاره و به نطر میرسید افلاک خیلی خوب منظور پنهانِ تو لحن و صدای هری رو فهمید چون سرش رو تکون داد و سریع از اتاق بیرون رفت.

هری لباس بیمارستان رو از تنش کند و با دست هایی که لرزش خفیفی داشت شروع به پوشیدن لباس های خودش کرد. لباس های نو و برندی که راشل صبح براش آورده بود کاملا فیت تنش بود. هری پوزخندی زد و کت چرم رو روی تاپ مشکی رنگ پوشید. انگیزه ی راشل رو نمیفهمید. این همه حساسیت تو انتخاب لباس برای کسی که قصد کشتنش رو داشت؟!

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now