های!
از اونجایی که نوشتن این پارت زیاد طول کشید یه آنچه گذشت میذارم:
بلو و مارگارت به هری و لویی کمک کردن از دست باند مافیایی که دنبالشونن فرار کنن اما سگ هری مرد و هری فهمید لویی و بلو آدمکشن اما وقتی از لویی پرسید چیز دیگه ای هست که باید بدونه لویی بهش دروغ گفت و گفت نه.
***
"چرا بهش دروغ گفتی؟"
بلو میپرسه، باد ملایمی میاد و برگ های درختی که پسر بهش تکیه داده رو تکون میده. قد بلند بلو جلوی اینکه نور خورشید مستقیم به چشم های روشنِ لویی بتابه رو میگیره. لویی که با فاصله کمی ازش رو زمین نشسته سرش رو بالا میاره و به جوای جواب دادن به سوالش، با اخم میپرسه:" تو نباید درحال استراحت کردن باشی؟ جای زخمت-"
"چرا بهش دروغ گفتی؟"
بلو دوباره میپرسه. درست مثل قبل. تن صداش هیچ تغییری نمیکنه و نگاهش هم همینطور، جوری که انگار میدونه اینجوری لویی زودتر تسلیم میشه، نه وقتی داد بزنه و اخم کنه و کلهاش رو به درخت بکوبه تا سر عقل بیاد."انقدر به هوشت اعتماد دارم که مطمئن باشم خودت میدونی چرا."
لویی نفسش رو به سختی بیرون میده چون از وقتی به هری دروغ گفته وزنِ سنگین دروغش رو روی قفسه ی سینش حس میکنه. بعد دستاش رو پشت گردنش بهم قلاب میکنه و سرش رو بین زانوهاش میبره چون نفس کشیدن اینجوری راحت تره. درد توی قلبش اینجوری کمتره. صداهای توی ذهنش اینجوری ساکت تره."نمیدونم لویی. برای اولین بار نمیدونم. شاید اونقدر که فکر میکنی باهوش نیستم."
بلو به سنگی که جلوی پاشه ضربه میزنه و اون رو کمی جلوتر، نزدیک لویی، میندازه. لویی سنگ رو برمیداره و تو دستش نگه میداره. چی میشد اگه بجای این سنگ بود و چیزی از زندگی، درد یا عشق نمیفهمید؟"نمیخوام از دستش بدم. نمیتونم اینکار رو با خودم و اون بکنم."
لویی میگه و سنگ رو پرت میکنه که تا جای ممکن دور باشه و دست کسی بهش نرسه تا آرامشش رو بهم بزنه."اینکار؟! نمیدونم فکر میکنی اگه حقیقت رو بهش میگفتی چیکار میکردی، اما کاری که با دروغ گفتن بهش کردی، خیلی بدتره."
بلو خم میشه و روی دو پا میشینه تا هم قد لویی شه، لویی سرش رو به سمت اون میچرخونه و بلو دستش رو روی شونه ی پسر میذاره:"خیلی خیلی بدتر.""چرا؟! بعد از اینکه این جریان تموم شه، همه چیز به حالت عادی برمیگرده. هری قرار نیست چیزی بفهمه. مشکلی پیش نمیاد."
لویی میگه و بلو مطمئن نیست مخاطب حرف های پسره یا اون داره به خودش دلداری میده؟ شاید هردو.
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson