●3) What Is Your Home?

1.6K 385 715
                                    


های! من برگشتم**

ووت و کامنت یادتون نره♡


.
.
.

ابروهای لویی با دیدن سگ زخمیِ کوچیکی که بین دستای پسر جا گرفته بود بلافاصله تو هم گره خورد اما قبل از اینکه فرصت گفتن چیزی رو پیدا کنه، پسر غریبه که کیف پزشکی رو تو دست لویی دیده بود با چشمای پر از اشک و ترس بهش زل زد و درحالی که می لرزید شروع به خواهش کرد:

" تو- تو دکتری! اون داره میمیره. تصادف کرده و خون ریزی داره. لطفا نجاتش بده...لطفا...لطفا."

پسر بی وقفه و با لحنی که هربار درمونده تر میشد به خواهش کردن ادامه داد اما ملانی میدونست دکتر هیچ وقت زمان ترک دفتر رو تغییر نمیده و کارای مهم تری برای انجام دادن داره -هر چند نمیدونست چه کاری- اما انقدر مهم بود که در طول این سه سال حتی یک بار هم این عادتُ ترک نکرده بود. پس به پسر جوون نزدیک شد و سعی کرد اون رو از دکتر دور کنه.

"متاسفم اما ساعت کاری دکتر تموم شده. من میتونم سگتون رو بستری و زخمش رو معاینه کنم تا فردا که دکتر برگرده و بهش رسیدگی کنه. لطفا از این طرف بیاین."

لویی تو سکوت گوش کرد و نگاهش بین دری که با فاصله کمی ازش باز بود و موجود زنده ی درحال مرگِ بین دستای پسر، چرخید.

انتخاب درست چی بود؟
نجاتِ یه انسانِ غمگین از زندگیِ خفت بار یا نجات یه سگِ خسته از چنگال مرگ؟

میدونست با این شدت خون ریزیِ حیوون بیچاره، احتمالا اندام های داخلیش آسیب دیدن و اگه همین امشب عمل نشه تا فردا دووم نمیاره.

و یه طرف دیگه، برنامه ریزی دقیقِ چند ماهه اش برای کمک به لایلا بود که اگه الان انجام نمیداد نمیدونست کی دوباره فرصتشو پیدا میکنه.

لایلا ۲۱ سال، جهنمِ زندگی رو تحمل کرده بود و چند روزِ بیشتر ، هر چند که ظالمانه بود اما بالاخره جایِ جبران وجود داشت.

ولی از دست رفتن زندگی اون موجود زنده چی؟ اگه میمرد لویی با هیچ روشی نمیتونست زندگی ای که از دست داد رو بهش برگردونه.

میتونست صدایِ منطقش رو بشنوه که انتخابِ درست رو زیر گوشش داد می زد اما لویی هنوز شک داشت...یعنی باید همه ی برنامه هاشو به همین راحتی بهم میزد؟

به راحتی؟!
ذهن لویی سرزنش وار کلمه ای که به بی اهمیت بودن جون حیوون مظلوم اشاره میکرد رو به رخ کشید و لویی دربرابرش حالت تدافعی گرفت. اون واقعا همچین منظوری نداشت!
فقط...فقط این انتخاب زیادی سخت بود!

ملانی که از سکوت دکتر ناراضی بودنش رو برداشت کرده بود، سعی کرد پسر و کامل از لویی دور کنه.

همه چیز روی دور کند رفت و سرعت افکار لویی دو برابر شد.
تصمیمشو گرفته بود و برای عمل کردن بهش تردید داشت، این چیزی نبود که براش عادی باشه!

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now