○18) Did You Hurt Someone You Love?!

1.1K 281 686
                                    

لویی با قدم های سریع از پله ها پایین دوید و حتی زحمت بستن دری که از اتاق خواب به زیرزمین راه داشت رو به خودش نداد.

باید وسیله های مورد نیاز برای بیرون کشیدن گلوله و عمل جراحی رو از کیف پزشکیش که توی خونه بود برمی داشت پس زحمت برگشتن بیرون و دور زدن خونه رو به خودش نداد تا از دری که تو کوچه ی پشتی بود واردِ زیرزمین شه و از در مخفی ای که برای مواقع ضروری تو اتاق خوابش تعبیه کرده بود استفاده کرد.

"دوباره چه غلطی کردی؟!"

"هی لو! آروم باش پسر...چیزی-"
بلو گفت و سعی کرد چیزی از دردی که داشت متحمل میشد تو لحنش نفوذ نکنه اما وقتی به سرفه افتاد لویی با سرعت بیشتری دستکش پوشید و با برداشتن سینی ای که آماده کرده بود به سمتش رفت.

"فعلا خفه شو، بعد از اینکه کارم باهات تموم شد حرف میزنیم."
لویی در حالی به پسر ریز نقش کمک میکرد از روی صندلی بلند شه و روی تخت سفید وسط اتاق دراز بکشه گفت اما صدای خنده ی ریزی که درجواب شنید روی تک تک نورون های عصبیش خط انداخت.

درسته میزان تحمل درد بلو به طور ذاتی بالا بود و این استرس زیادی بهش نمیداد اما باتوجه به خونی زیادی از دست داده بود، خطرِ از دست دادن جونش رو بالا میبرد و این درک اینکه دقیقا به چه فاکی تو این شرایط می خندید رو برای لویی مشکل می کرد.

"از اینکه داری میمیری خوشحالی؟"
لویی با لحن مسخره ولی در عین حال عصبی پرسید و لباس خونی بلو رو با قیچی پاره کرد.

"اگه بگم آره، میذاری بمیرم؟"
بلو با لبخند کم رنگی که رو لبای رنگ پریده اش مونده بود پرسید و دست لویی از حرکت ایستاد.

خون تو رگاش یخ بست و برای یه لحظه نفس نکشید.
اون نمیتونست جدی باشه، میتونست؟؟!

پلک پسر چشم آبی پرید و سرشو بالا برد تا به چهره ی رنگ پریده ی بلو نگاه کنه.

"تو نمیخوای بمیری. هدفت از این سوال کوفتی چی بود؟"

لویی با اطمینانی که رنگِ شک داشت پرسید و دوباره مشغول شد. سعی کرد به احساس خشمی که تو وجودش پیچید اهمیت نده و شروع به پاکسازی و ضدعفونی کردن محلِ زخم کرد.

"تو زیادی...اهمیت میدی... و..."
بلو تیکه تیکه گفت اما وقتی لویی فلز سردِ دوشاخه رو وارد بدنش کرد تا باهاش گلوله ای که تو پهلوش جا گرفته بود رو بیرون بکشه بجای گفتن جمله ی بعد داد بلندی زد.

لویی با دقت بیشتری به زخم نگاه کرد و دستشو حرکت داد. انجام اینکار برای یه دامپزشک معمولی اصلا عادی نبود اما برای لویی به لطف بلو، هربار راحت تر میشد.

"شت! شت! چرا فقط بهم برای بی حسی یا حتی بیهوشی چیزی ندادی احمق؟!"

بلو وقتی لویی گلوله رو بیرون ‌کشید با بلندترین صدایی که میتونست گفت و لویی نگاهِ سردی بهش انداخت.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now