∆ Day 2

121 28 4
                                    

¶ «امروز با سردرد بیدار شدم که برام خیلی عجیب بود. یادت میاد وقتی جونگ‌کوکی می گفت سرش درد میگیره بهش کرم می‌ریختم و هیچ درکی از سردرد نداشتم؟
وقتی این نامه ها رو میخونی حتماً یادم بنداز ازش معذرت بخوام، خیلی اتفاق کوفتی و مسخره ایه که...»

قطره ی اشک روی کاغذ نامه چکید.

نامجون دستش رو تا مرز مچاله شدن کاغذ جمع کرد. هنوز فقط نامه‌ی دوم بود و قلبش اینجوری به درد می اومد و ضعیف شده بود! از خودش خجالت می‌کشید که تمام درد ها رو سوکجین کشیده باشه اما اون کسی باشه که اجازه داشته بمونه و ضعف نشون بده. اما آخه چطوری می تونست آروم باشه. چطوری به خودش می‌گفت داره راجع کسانی میخونه که دیگه نیستن. شاید درد کمتری داشت اگه حداقل سوکجین اینجا بود تا بتونه براش بگه جونگ‌کوک همون شبی که اون رو گرفتن تو درگیری کشته شده.
اگر سوکجین اونجا بود احتمالا با وجود اینکه خودش بغض کرده بود سر نامجون رو نوازش می‌کرد و درحالی که انگشت هاش رو بین موهاش می‌کشید سعی می‌کرد آرومش کنه... یا حتی موقعی که گریه هاش شدید می‌شد ممکن بود ببوستش...

اما حالا...

نه، نامجون نمی‌تونست به خودش اجازه بده اینقدر ضعیف باشه. تهیونگ بهش گفته بود که بهتره خوندن نامه ها رو شروع نکنه اما حالا بعد از اتمام اون وظیفه که بهترین سال های عمرش رو براش گذاشته بود، باید قبل از فکر به اینکه به زندگیش جهت تازه ای بده باید کاری می‌کرد تا به خودش اطمینان بده روح سوکجین تو آرامش قرار داره و کمترین کاری که ازش برمی‌اومد خوندن نامه ها بود.

« ...خیلی اتفاق کوفتی و مسخره ایه که اینجوری بخاطرش نتونستم کار زیادی انجام بدم. فقط یک کتاب شروع کردم. اسمش خیلی جالب بود « کسانی که از اوملاس میروند» بود. از اون کتاب هایی بود که تو احتمالا کلی حرف میتونی درموردش بزنی. کوتاه هم بود.
ببخشید که امروز کوتاه حرف زدم. واقعا باورش سخته یه سردرد بتونه اینجوری متوقفم کنه...

فردا بیشتر می‌نویسم.

- سوکجینی 🤕

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt