31. دوست قدیمی

403 113 93
                                    

از دوتا عشق باید تشکر ویژه به عمل بیارم برای نظرات شون روی کسانی که وجود ندارند و نسیان. کلی بهم انگیزه اپ میدن و نظر های باحال میدن
@Anduine

@JungElita
قسمت سی و یکم

*از دید سهون*

هفته ی اولی که تو جزیره بودیم دیروز کامل شده بود. کریس و کای با بسته ای که جونسو ازش حرف زده بود برگشته بودن که محتویاتش بیشتر شبیه یه جک بود.

می خواستم بدونم که مامانم و خواهرم چیکار می کنن. کاش به پدرم نمی گفتم که تا هر وقت که بشه پیش ییشینگ می مونم. اگه نمی گفتم اونا الان اومده بودن دنبالمون و ما از اینجا رها شده بودیم...

هفته ای که جیمیون مسئول بود تموم شده بود و حالا بین ییشینگ و چانیول که تازه یک روز بود داشت سعی می کرد تو حالت عادی باشه سر بدست گرفتن مدیریت بحث بر قرار بود. من به شخصه ترجیح می دادم چانیول مدیریت رو به عهده بگیره هر چند اینجا جزیره ییشینگ بود اما بی اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم وقتی چیزی قرار بود زیر نظر کسی که به آقای وو مرتبط بود اداره بشه بهم احساس امنیت نمی داد.

البته مسلما این چیزی نبود که بتونم برای کسی ازش حرف بزنم. من به ییشینگ قول داده بودم و اون برام واضح توضیح داده بود که اگر باعث بشم سوهو یه حمله ی یادآوری داشته باشه بی حضور دکتر و امکانات مخصوص تو اون جزیره ممکن بود به راحتی از دستش بدیم.

کای هم که زمانی صمیمی ترین دوستم بود طوری رفتار می کرد که انگار من اصلا وجود ندارم! شاید هم حق داشت ... من حتی بیش از چیزی که اون حالا فکر می کرد رو ازش مخفی کرده بودم.

حقیقت این بود که من کای رو می شناختم، اگر حتی بخشی از واقعیت ماجرا رو براش تعریف می کردم کم کم نرم میشد اما این ماجرا شبیه یه کلاف در هم تنیده و گره خورده بود که اگر می خواستم چیزی رو ازش تعریف کنم ناخودآگاه رشته های متصل بهش هم کشیده میشدن و خودشون رو نمایان می کردن.

حس بدی بود که بیشتر از همه می دونستم و مثل کسی که توی یک هزار تو گیر افتاده باشه با اینکه هزاران راه جلوی پام بود در اصل توی تله ی بزرگی افتاده بودم... و با این تردید نمیتونستم قدمی از قدم بردارم.

از روزی که سوهو برای حرف زدن باهام به اتاقم اومده بود، حتی سوهو هم جز صدا کردنم برای غذا باهام همکلام نشده بود و بنظر می رسید تو اون شرایط همه اونقدر به افکار خودشون مشغول شده بودن که کسی متوجه نمیشد من تقریبا هر بار بی دست زدن به غذام از سر میز بلند میشم.

عنوان بی مصرف ترین فرد گروه چیزی بود که حس می کردم هر بار تو چشم های همه میبینم. . .

من نه مهارت های اعضای پایگاه رو برای تعمیرات الکترونیکی داشتم، نه بلد بودم چیزی برای خوردن درست کنم و نه حتی مالکیت ثبت شده ای روی جزیره داشتم.

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang