49.2

436 95 111
                                    

چهل نهم - 2
دو قسمت دیگه تمومه

*از دید سوهو*

یادم می اومد.

وقتی کریس من روتوی بغلش گرفت حس می کردم که دارم به نرمی وارد دریاچه ای میشم که بجای آب، خاطرات گذشته ام توش شناور هستن.

نمی تونستم مطمئن باشم تمام تصاویری که آهسته از جلوی چشم هام می گذشتن واقعی بودن یا نه اما می تونستم قسم بخورم که زمانی دوستش داشتم.

اما همین آرامش کوتاه هم زیادی طول نکشید. با ورود ییشینگ به آشپزخونه آروم خودم رو از بغل کریس بیرون کشیدم و فقط زمزمه کردم:" بابت دلداریت ممنون. الان دیگه بهترم." و بعد قبل از اینکه ییشینگ عصبانیتش رو نشون بده یا چیزی بگه آرنجش رو گرفتم و با خودم بیرون کشیدم:" بیا بریم یکم دراز بکشیم. روز مسخره ای بود و حس می کنم دارم از خستگی میمیرم."

اما حقیقت این بود که حتی نمی تونستم بخوابم. اونقدر از فکر حضور جونسو و اینکه از من توقع داشت چنین جراحی ای رو انجام بدم مضطرب بودم که حتی فکر استراحت کردن هم بنظرم خنده دار می رسید.

کلمه ی نسیان گوشه ذهنم زنگ میزد. بین حرف هایی که اون شب با سهون زده بودیم هم شنیده بودمش اما اونقدر سریع ازش عبور کرده بود که حتی نفهمیده بودم دقیقا چی میخواد بگه. نمی دونستم چرا اینقدر این کلمه برام آشنا بود.

سعی کردم به چیزهای مهم تر فکر کنم. جونگده بهم گفته بود که جونسو از خون فراریه و اینکه اگر بخواد هم نمیتونه موقع عمل برای نظارت اونجا بمونه. پس کافی بود فقط بتونم برش ابتدایی رو از روی کتاب و تجربه ای که امیدوار بودم توی دست هام باقی مونده باشه انجام بدم... و بقیه ی کار رو می تونستم به کریس یا یکی از افراد بسپرم. اون ها بنظر می رسید برای چنین چیز هایی آموزش دیده باشن و این خیالم رو راحت می کرد.

اما باز هم تمام مدت حس می کردم همه به من زل زدن. متاسفانه با اینکه همه شون قصد کمک داشتن اما اینکه هر پنج دقیقه ازم بپرسن "خوبی؟" و یا " کمک میخوای؟" واقعا داشت دیونه ام می کرد.

بدتر از اون رفتار های کریس و ییشینگ بود. کافی بود پای یکی شون اطراف آشپزخونه برسه، در عرض چند ثانیه سر و کله ی اون یکی دیگه هم پیدا میشد. انگار دنبال فرصت می گشتن باهم درگیر بشن.

اما نگاه تغییر کرده ی این چند روزه ی کریس واقعا عجیب شده بود. وقتی داشتم وسایل جراحی رو برای غروب آماده می کردم؛ اونقدر دورو برم چرخیدن و ییشینگ انقدر اطراف من گشت که بالاخره کنترل اعصابم رو از دست دادم و سرش داد زدم:" ییشینگ چیکار می کنی انقدر نچسب به من دارم کار میکنم! برو یکم هیزم برا آتیش جمع کن. وقتی جراحی انجام بشه کیونگسو به یه اتاق مجزا احتیاج داره."

اما با صدای جونسو که وارد آشپزخونه شده بود خبیثانه گفت:" داره مطمئن میشه کریس پیش تو ببینتش. واقعا رفتار حسودانه ی مسخره ای داره نه؟"

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now