23. Athazagoraphobia

385 105 67
                                    

معنی اسم قسمت: ترس از فراموشی

قسمت بیست و سوم

*زمان حال*

*از دید کای*

نصفه های شب بود که با صدای هق هق کیونگسو از خواب بیدار شدم.

بلند شدم نشستم و متوجه شدم که خوابه. بالشش محکم بغل کرده بود و داشت گریه می کرد.

دستم روی شونه اش گذاشتم:" کیونگی... عزیزم؟" اما این کارم بیدارش نکرد.

تکونش دادم اما بی فایده بود و فقط گریه اش بیشتر شد.

"کیونگسو... کیونگسو لطفا بیدار شو... " این دفعه محکم تر تکونش دادم که بیدارش کرد.

یک نفس طولانی رو داخل ریه ش کشید و همونجور که نفس نفس می زد برای چند لحظه به اطراف نگاه کرد:" کــ..ـایا... " و بعد سریع و محکم خودش به من چسبوند و مثل یه بچه گربه ی ترسیده خودش بین دست هام پنهان کرد.

بغلش کردم و لب هام روی پیشونیش گذاشتم:" اینجام. کابوس دیدی. چیزی نیست... "

"کای... من... تو یه خیابون می رفتم. حس می کردم یه چیزی رو گم کردم... بارون شدیـ...ـدی می اومد و من قدم میزدم... هیچـ؛ هیچکس دیگه ای توی خیابون نبود. تا اینکه یکی از کنارم رد شد که بوی آشنایی میداد. وقتی از کنار هم رد شدیم هر دو مکث کردیم. میتونستم حس کنم اون تویی، کسی که حس می کردم گمش کردم اما هیچکدوم به سمت هم نچرخیدیم. با خودم فکر کردم تو فراموشم کردی... می خواستم برگردم بهت التماس کنم من رو یادت بیاد اما... "

آروم گفتم:"هیشــش... الان دیگه تموم شده..." و سعی کردم برش گردونم توی رخت خواب و سرش روی بالش بزارم که خودش جلوتر کشید:"نه... بغلم کن. "

بغلش کردم و حرف های آرامش بخشی براش زدم تا خوابش ببره، راجع به اینکه چطور هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم و چنین چیزی ممکن نیست.

اینکه از اینجا بیرون میریم و همه چی رو درست می کنیم و اینکه حال همه مون خوب میشه... تا بالاخره خودمم آروم کنارش به خواب رفتم...

-

صبح وقتی چشمام باز کردم متوجه شدم که فرشتم هنوز من رو محکم بغل کرده. آروم دستاش از دورم باز کردم. در کمال تعجب و بر عکس همیشه که با کوچکترین تکونم بیدار میشد، اینبار بیدار نشد.

کمی بدنم رو کش دادم و به ساعتم نگاه کردم... ساعت 1 ظهر بود!

به سرعت ژاکتی پوشیدم و به طبقه پایین رفتم. روز اولی بود که اونجا بودیم و مسلما روز مهمی بود.

چانیول توی آشپزخونه بود و با دیدن من جلوی ورودی گفت:" هی... " و لیوان آب پرتقالش نوشید. چشم هاش خالی بنظر می رسیدن اما لحن عادی ای داشت.

" چرا بیدارم نکردی؟"

شونه ای بالا انداخت:" همه خسته بودن. سخت نگیر مرد!"

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang