4. سقوط

446 114 11
                                    

قسمت چهارم

* از نگاه دی.او*

کریس با ورودش لبخند زد:" اینجور فکر نمی کنم. من یه سری عکس اینجا دارم..." بکهیون پشت سرش وارد شد و به گوشه ی اتاق رفت.

پشت لپ تاپ نشست و عکس های جزیره رو روی اسلاید انداخت:" جزایر بارانیِ کَنُپی، مجموعه ی چند تا جزیره نزدیک به هم با مالکیت های شخصی. مورد مد نظر ما؛ سه سال پیش دچار یکی از بزرگترین حریق های جزیره ای بود. محلش، نزدیک مالزی حدود تامن و نیگارا. نصفش سوخته و نصفیش هنوز جنگل های بارانی انبوه با تراکم گیاهی بالا."

با دیدن عکسا خشکم زد. مثل یه کابوس بنظر میرسید!

درختای بلند بدون برگ. سنگ هایی که رنگ آبی کمرنگشون نشونه ی دمای پایین محیط بود و زمینی که نمناک اما ترک خورده بود... و بخش سرسبزش فقط اونجا رو به نظر دلهره آورتر می کرد! تنها با نگاه کردن به عکس ها هم حس سرما می کردم!

تائو با پوزخند شروع کرد:" اینم جزیره. همه باید خوشحال باشن که جای شما نیستن..."

چانیول با ناباوری شروع کرد:" چطور تونستی مارو انتخاب کنی که بریم اونجا! فکر کردم ما با هم دوستیم!"

بکهیون با غیض پشت چشم نازک کرد:" چی شد چانیول، تو که می گفتی تفریح نیست. فقط یه ماموریته و نمیتونی ازش سرپیچی کنی!"

و قبل از اینکه چان به بکهیون اعتراض کنه تائو جدی گفت:" من تصمیم گرفتم که تو توی این ماموریت مسئول باشی چانیول. الان مرخصین که برین..."

بکهیون با پخش کردن تصاویر جزیره رو مانیتور سالن عمومی نیشخندی زد و از جاش بلند شد:" برید آماده شید دیگه... همه روز که وقت نداریم..."

و از قصد قبل از چان از اتاق خارج شد.

ما از دفتر تائو خارج شدیم و از جلوی صورت هایی که پوزخند روشون بود رد شدیم و کای شروع کرد:" چان چیکارش کردی اینهمه ازت خشم داره؟ خو یکم از دلش در بیار... بکهیون تو این ماموریت خیلی بدردمون میخوره ها!!"

اعتراض کردم:" کایآ! اون باید از دلش دربیاره چون دوستش داره نه چون لازمش داره!"

یکم نگران بودم. دفعه آخری که بین بک و چان فاصله افتاد تا نزدیکی نابودی رفتیم...

به علاوه... اون جزیره... هوف... جاهای سرد اصلا مورد علاقه من نبود...

-

حدود دوساعت طول کشید تا من وسائلم جمع کنم + 2 بار کتک خوردن چانیول گفت مثل دخترا دارم لفتش میدم.

وقتی بالاخره تموم شد صورت پسرا شبیه (X~X) بود و اگه بخوام صادق باشم، یکم بیشتر طولش دادم تا قیافشون وقتی دارن جون می کنّن ببینم! خیلی باحال بود.

حالا که محل رفتن مون مورد علاقه ام نبود حداقل میتونستم به صورت جانبی خوش بگذرونم! بقیه هم بنظر میرسید دیگه حالشون بهتره. بهرحال ما با یه جت شخصی به اونجا می رفتیم و این خیلی تجملی بنظر می رسید.

البته برنامه این بود تو یکی از جزایر نزدیک فرود بیاییم و خودمون با قایق به اونجا برسونیم و امواج شناسایی توسط رادار رو به حداقل برسونیم... چون هرچقدرم دستگاه مختل کننده ی سیگنال ما قوی می بود هنوز هم امکان دیده شدن توسط دیده بان های احتمالی وجود داشت.

* از نگاه کای*

وقتی وارد جت شدیم، دی.او خیلی هیجان داشت.

اولش خیلی خوشحال بود اما بعد از نیم ساعت خسته شد و غر می زد که بودن توی جت چقدر خسته کنندس.

سه تامون می خواستیم بدونیم که چش شده...

البته این که بکهیون نمی اومد اصلا خوب نبود چون چان هم عصبی بود و این عصبی بودنش رو با کل کل با کیونگسو می گذروند ... خوبیش این بود که کابین خلبان از ما جدا بود وگرنه از دستمون عصبانی میشد...

از حرکت کردنمون حدود 40 دقیقه گذشته بود که هِنری- خلبانمون- گفت نزدیکیم اما تأکید کرد کمربند هامون رو ببندیم چون سیگنال های ناوبری دارن یه توده ابر بارونزا رو نشون میدن.

تازه دستام به سمت کمربندم رفته بوده که جت شروع به تکون خوردن های عجیبی کرد.

هنری از پشت میکروفن شروع کرد:" سیستم جت بهم ریخــ..." و هنوز جملش کامل نشده بود که همه چیز شروع به لرزش و چرخیدن کرد.

سعی کردم تا کیونگسو رو بگیرم اما جت شروع به تکون های شدید تری کرد. دیدم که کیونگسو دستش رو به سمتم دراز کرده اما صدای بوق هشدار داشت کَرم می کرد و ماسک های اکسیژن جلوی صورتم تاب می خوردن.

کریس ماسک خودش رو گذاشته بود و به سمت چان خم شده بود.

یکبار دیگه برای گرفتن کیونگ تلاش کردم اما با از دست دادن تعادلم روی صندلیم پرت شدم و هوشیاریم از دست دادم.

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now