∆ Day 15

92 19 2
                                    

دیشب خواب عجیبی دیدم. با پسرا تو یه مهمونی بودیم اما بزرگتر از وقتی که آخرین بار دیدم تون... انگار یه پارتی دوران دانشجویی باشه... سرم رو برگردوندم و تو اونجا بودی. با یک لبخند دلکش. قلبم رو فقط با همون لبخند تصاحب کردی اما من هرکاری کردم نمی‌تونستم لبخند بزنم...
وقتی بیدار شدم قلبم فشرده میشد اما خودم رو زیر پتو قایم کردم. اگر فکر می‌کردن مریض شدم باز اون دکتر عوضی به یه بهونه ای می‌خواست دستمالیم کنه. ازش متنفرم!!!

ولی به این فکر کردم چی میشد اگه اولین باری که لبخندت رو دیدم دوتا دانشجو تو یه مهمونی بودیم، بی خیال و آماده برای عاشق شدن و عشق ورزیدن...

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now