38. جیمین

461 108 21
                                    

یه نکته راستی. یه سری تون فکر کرده بودید کوکی و شوگا قبلا باهم بودن... که اینطور نیست. شوگا مثل یه برادر بزرگتر برای جونگ کوک بود و بعد از از دست دادنش خودش رو مقصر میدونه که چرا خوب مراقبش نبوده...

قسمت سی و هشتم

*از دید یونگی*

*سه ماه قبل*

اون روز مثل روز های دیگه شروع شد.

صبح که بیدار شدیم تا نزدیک غروب به وظایف روتین مون رسیدیم.

من دوربین های محل اقامت سوژه های خطرناک مون رو چک کردم و کمی تو Deep Web دنبال اشخاص احتمالی که به کمک احتیاج دارن اما به کسی دسترسی ندارن گشتم...

و جیمین هم مشغول سازماندهی اطلاعاتی شد که باید برای پایگاه شون می برد. . . می دونستم زمان رفتنش نزدیکه اما اونقدری به اینکه چطور بهش بگم چه حسی دارم فکر کرده بودم که ذهنم کاملا قفل شده بود.

دنبال راهی بودم تا بی اینکه ناراحت یا معذبش کنم بهش بگم تا اگه اون احساس متقابلی بهم نداشت به دوستی ای که قبل داشتیم لطمه ای نخوره... اما حالا هیچ راه خاصی حتی برای صحبت کردن باهاش هم به ذهنم نمی رسید!

نامجون و هوپی اون روز برای تهیه ی یه مانیتور جدید رفته بودن و تهیونگ هم تا جایی که من آخرین لحظه شنیده بودم می رفت یه سری وسایل برای داخل پایگاه بخره.

من در حال اتمام بررسی امنیت سیستم هامون بودم و از اونجایی که توی ساختمون به دستور اکید نامجون سیگار کشیدن ممنوع بود، یه آبنابت رو گوشه ی لپم می چرخوندم که متوجه شدم جیمین توی اتاق اومد.

سعی کردم آروم باشم... و بیشتر فکر کنم و راهی برای باز کردن سر حرف پیدا کنم... تا اینکه... نهایتا این جیمین بود که موفق شد این سکوت رو بشکنه.

" یونگی؟" صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم:" از من ناراحتی؟"

شوکه شدم و به سمتش چرخیدم:" چـ..ـی؟ منظورت چیه؟"

سرش رو پایین انداخته بود:" آخه... چند روزیه زیاد باهام حرف نمیزنی... امروز که حتی بهم نگاه هم نکردی... چیزی شده؟"

" من..." سعی کردم عادی رفتار کنم:" آم، فکر کنم فقط در گیر کارم بودم..."

گوشه ی لبش رو به دندون گرفت:" آهان..." نگاه کوتاهی بهم انداخت:" همین روز ها باید برگردم می خواستم یکبار دیگه تمرین کنیم..." و اون لحظه بود که متوجه شدم ست گرم کن تمرینیش رو پوشیده.

اما وقتی محو تماشا و تفکر بودم بخاطر سکوتم گفت:" پس تمرین هم نمیتونی بیای؟" بنظر می رسید که استرس داره یا چیزی شبیه به اون.

گونه هاش کمی گل انداخته بودن و به سنگینی نفس می کشید اما قبل از اینکه بچرخه و بره سریع بلند شدم:" صبر کن... "

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora